حالا حکایت ماست
خبر بد، هميشه بد است.
خبر خيلی ساده بود،
عمران صلاحی رفت. برای هميشه.
بار اول در تحریریه گلآقا دیده بودمش، گمانم همان آبان ۱۳۷۰ بود. جزو مودبترین آدمهای حوزه طنز! یک موجود نایاب! همیشه با مرحوم شاپور میگشت...
وقتی ریخته بودند مجله دنیای سخن به خاطر مطلب طنزش، گمانم اردیبهشت ۷۱ بود، همه ما ترسیده بودیم. صابری میگفت سعی کرده او را همکار گلآقا معرفی کند تا دردسر کمتری داشته باشد.
وقتی فوق لیسانس قبول شدم، استادم مرحوم دکتر اخروی سراغ عمران را از من گرفت. همکلاسی بودند.
بعد از خروج از گلآقا، همیشه در سالگردها یا مهمانیهای گلآقا میدیدمش، و عجیب همان دوکلامی که صحبت میکرد به آدم نیرو میداد.
هر از گاهی خبری از او می خواندم و
داستانی و
گفتگويي، ولی باورم نمیشد که اولين خبری که امشب بخوانم، سکته او باشد و رفتنش برای هميشه.
الان داشتم جستجويش میکردم در گوگل، میديدم همه از قول او آوردهاند"حالا حکايت ماست"
ديگر چه کسی آقای داستانهای آقای
شکرچيان را بازگو خواهد کرد؟