یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Thursday, October 19, 2006
توضیح با خشخاش اضافه:
خدمت دوستانی که آمدن به کانادا جزو آمال و آرزوهای‌شان است، و بنده کمترین را با خود مقایسه کرده‌اند، عرض کنم که هنوز طعم دوری و به زحمت افتادن و تحقیر شدن و بی‌پولی و بیکاری و بی‌توجهی و ... را نچشیده‌اند.

وقتی از موقعیت اجتماعی مطلوب در ایران اجبارا فاصله می گیرید و در اینجا تبدیل به صفر می‌شوید، خواهید دانست غربت یعنی چه. کسانی که مایل به آمدن به اینجا هستند، می‌روند مثل بچه آدم درخواست مهاجرت می‌دهند، یا با یک شهروند کانادایی ازدواج می‌کنند که تا چند سال خرج‌شان را بدهد، و بعد بنا به میزان شرف بعد از گرفتن شهروندی اینجا، یا با همسر مورد نظر ادامه می‌دهند یا می‌اندازندش در زباله‌دان تاریخ. چون دیگر پاسپورت کانادایی دارند و نیازی به منت کشی نمی‌بینند. اگر هم در طول سال‌ها اختلافی داشته‌اند، صبر می‌کنند تا چند روز بعد از گرفتن "شهروندی". حالیتون شد؟

برای دوستان عزیزی هم که دچار سوتفاهم تاریخی هستند می‌گویم که بهترین روزهای من از بهمن ۱۳۷۸ تا این لحظه، همان ۶ روز ناقابل در بند ۲۰۹ بود. بیشترین خواب عمرم را با خیال راحت در آنجا کرده‌ام. رکورد روزی ۱۴ ساعت را با قرص خواب‌آور هم نتوانستم تکرار کنم. هنوز اثر جهنم سال‌های ۸۱-۸۲ را هم نتوانسته ام رفع کنم.

دوستانی هم که به خاطر مشکلاتی به کانادا پناهنده شده‌اند، می‌توانند ماهانه پولی از دولت اینجا بگیرند. هر چند پول کمی است، ولی برای گذران زندگی کفایت می‌کند. بعدش هم خیلی سریع درخواست شهروندی می‌کنند.* چنین کسانی شاید نيازمند کارگری نباشند*.

برای ثبت در وبلاگ عرض می‌کنم که تا این لحظه یک سنت از دولت کانادا نگرفته‌ام(به جز مازاد ،مالیات ۸ هزار و خرده‌ای دلاری سال پیش)، درخواست شهروندی نکرده‌ام، و فقط مقیم این کشور هستم. کارت اقامت و اجازه کار دارم. همین و بس. اگر کسی هم ادعایی دیگر دارد، رسما اعلام کند، وگرنه باید پاسخگو باشد. در سال ۲۰۰۳ هم انجمن روزنامه‌نگاران حامی آزادی بیان هزار دلار برای معالجه‌ام پرداخت که هزینه‌ایم در همان سال بالاتر از ۲۵۰۰ دلار بود. الان هم که بیمه هستم، هزینه‌های "سایکو تراپی" را باید از جیب بدهم، که سالانه بالاتر از رقم بالا در می‌آید.

آرزوی من هم این است که امنیتم به عنوان شهروند ایرانی تامین باشد و به جای دیدن خواب تهران، در تهران باشم. امنیتی که معتقدم دولت گذشته مسوول تامینش بود و بی‌مسوولیتی کرد. نامه‌نگاری‌هایم با مسوولین دولت سابق در سال‌های ۲۰۰۴ و ۲۰۰۵ حداقل نزد خودم که موجود است. وقتی به شما اتهام همکاری با دولت بیگانه بزنند، و حداکثر کاری که کرده‌اید کشیدن کاریکاتور بوده باشد و فعالیت‌های خبری زیست‌محیطی، و چون نخواسته اید عضو دسته و گروهی باشید، تنهایتان گذاشته‌اند، می‌فهمید مفهوم تهدید چیست، بدتر از همه وقتی نه سر پیاز بوده‌اید و نه ته پیاز، قربانی کردن‌تان بی هزینه می‌شد. وقتی هنوز نمی‌دانید یک اثر شکستگی در کله‌تان مربوط به چه زمانی بوده و بخشی از حافظه‌تان از دست رفته که قادر نیستید خاطراتتان را مرتب کنید و بخشی دچار گسست می‌شود، می‌فهمید مشکل کجاست. وقتی بعد از سه سال خروج هنوز از ترس بازگشت کابوس و همان خاطرات به جای مانده گاهی نمی‌خواهی به خواب بروی، می‌فهمی سود این ماجرا چه بوده و هزینه‌اش چقدر...

دوستانی هم که مایل هستند تجربه کار در شیفت نیمه شب و دور بودن از اجتماع در طول روز را تجربه کنند، بسم‌الله! اگر این چیزی است که آرزویش را دارید، امتحان کنید و بعد خبر دهید که چه مزه‌ای دارد!

گفته بالا نه از سر ناشکری، که فقط توضیح است و نه توجیه، برای کسانی که احساسات‌شان از فکرشان جلوتر است.

والسلام

خشخاش اضافه​تر:
بنده به هيچ وجه آدم​های باشرفی را که از کانادايی​ها استفاده ابزاری برای کسب شهروندی نکرده​اند، هدف قرار نداده​ام. دايره افراد مورد نظر هم که کاملا شناخته شده هستند، بسيار محدود است
.

زندگی در هر جا که آسايش آدمی به هم نمی​خورد، حق اوست. پس همه پناهنده​ها و مهاجرين محترم​اند. ولی نمی​توان بنا به تشخيصی شکمي، همه را به يک چوب راند.