ديشب در يک مهمانی شام، بعد از سه سال و نيم همکار و معلم قديمیام ابراهيم نبوی را ديدم. ياد اولين روزها در گلآقا افتادم. ياد باد آن روزگاران، ياد باد.
وقتی سر کار آمدم، با بمباران خبری مواجه شدم! بعد از ۵ ساعت کار بدون استراحت از حال رفتم، چند دقيقهای خوابم برد و لحظهای را ديدم که میدانم بار اولم نبوده است. تا به حال توگوشی بدی خوردهايد و گوشتان تا دقايقی يک صدای غير قابل تعريف را میشنود؟..نمیشود اسمش را زنگ گذاشت...سرتان گيج میرود، صداهای بيرونی را نمیشنويد...
صدای باز شدن در فولادی و قفل سنگین روی آن، کسی وارد اتاق میشود که فقط صدایش را میشنوید؟ چنان با تحکم صحبت میکند که میخواهد بترساندتان...ولی در درونتان میدانید که تا شما آنها را نترسانده باشید، کاری به کارتان ندارند...
دیشب در آن فشار وحشتناک کاری، خاطرات یا توهمات یا هر چه اسمش را بگذاری از جلوی چشمم عبورمیکرد و من باید تمرکزم را حفظ میکردم.
کمردرد لعنتی هم برگشته بود و بلند شدن از صندلی و رفتن سراغ پرینتر برای گرفتن نمونه خبر بدترین شکنجه ممکن برای من بود.یادم افتاد آن سالی که یک هفته زمینگیر شده بودم. برای کشیدن یک کاریکاتور ساده باید از این دنده به آن دنده میشدم تا خطی ثبت شود. هر حرکت دست با تیری دردناک در ستون فقرات همراه بود.
صبح که با درد شدید به خانه رسیدم باید خاطرههای انبار شده را دور میریختم و کلاغبازی در میآوردم...سخت بود.