یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, October 13, 2006
خاطرات
ديشب در يک مهمانی شام، بعد از سه سال و نيم همکار و معلم قديمی​ام ابراهيم نبوی را ديدم. ياد اولين روزها در گل​آقا افتادم. ياد باد آن روزگاران، ياد باد.

وقتی سر کار آمدم، با بمباران خبری مواجه شدم! بعد از ۵ ساعت کار بدون استراحت از حال رفتم، چند دقيقه​ای خوابم برد و لحظه​ای را ديدم که می​دانم بار اولم نبوده است. تا به حال توگوشی بدی خورده​ايد و گوشتان تا دقايقی يک صدای غير قابل تعريف را می​شنود؟..نمی​شود اسمش را زنگ گذاشت...سرتان گيج می​رود، صداهای بيرونی را نمی​شنويد...

صدای باز شدن در فولادی و قفل سنگین روی آن، کسی وارد اتاق می​شود که فقط صدایش را می​شنوید؟ چنان با تحکم صحبت می​کند که می​خواهد بترساندتان...ولی در درون​تان می​دانید که تا شما آنها را نترسانده باشید، کاری به کارتان ندارند...

دیشب در آن فشار وحشتناک کاری، خاطرات یا توهمات یا هر چه اسمش را بگذاری از جلوی چشمم عبورمی​کرد و من باید تمرکزم را حفظ می​کردم.

کمردرد لعنتی هم برگشته بود و بلند شدن از صندلی و رفتن سراغ پرینتر برای گرفتن نمونه خبر بدترین شکنجه ممکن برای من بود.یادم افتاد آن سالی که یک هفته زمین​گیر شده بودم. برای کشیدن یک کاریکاتور ساده باید از این دنده به آن دنده می​شدم تا خطی ثبت شود. هر حرکت دست با تیری دردناک در ستون فقرات همراه بود.

صبح که با درد شدید به خانه رسیدم باید خاطره​های انبار شده را دور می​ریختم و کلاغ​بازی در می​آوردم...سخت بود.