امروز تا آمدیم لالاپیشپیش کنیم، از مطب دندانپزشک زنگ زدند که آقا کجایی؟ گفتم تا ۲۰ دقیقه دیگر خودم را میرسانم...قرار باطل شده و افتاد هفته آینده
دوباره، تلفن زنگ زد و پیامی خوشحال کننده. بعدش تلفن بعدی...
بعد هم آمدم پای این جیگر طلا(لپتاپ) و دوستی آنلاین بود و داشت دو ساعت نصیحت میکرد که باید اینقدر بخوابی، زنگ موبایلت را ببندی و ... حال من هر چه میخواستم بخوابم، او نمیتوانست به نصیحت کردن ادامه ندهد!
بعدش با بچههای رادیو زمانه داشتم در باره موضوعی صحبت میکردم و بالاخره رفتم یک لیوان شیر خوردم و خواستم بچرتم، زنگ زدم به علی که اگر میتواند نزدیک سینما که رسید به من یک زنگ بزند که خواب نمانم!
گمانم آنقدر سریع به خواب رفتم که دیدم خانه دوستی مهمانم و دارم ذکر خیر دوستی دیگر که دامپزشک بود و برای رفقایش از جمله من نسخه میپیچید و اتفاقا بهتر از دکترهای دیگر جواب میگرفت را میگفتم، که در همان عالم خواب سر از خانه او در آوردم! و دیدم فرزندان کوچکش خانه نیستند و رویم نمیشد بپرسم چه شده. حس کردم مشکلی وجود دارد ولی ...در همان خواب گفتم ببینم ساعت چند است و نکند از سینما جا بمانم، دیدم ساعت ۶ و ۱۲ دقیقه است و من هم ساعت ۶ و بیست دقیقه باید بیدار بشوم...
همان موقع از خواب میخواستم بیدار شوم که نمیتوانستم! وقتی بیدار شدم، قلبم با سرعت ماشین شوماخر میزد و آرام نمیشد، منتهی اشتباهی به جای ۶ و ۱۲ دقیقه، ۵ و ۱۲ دقیقه بیدار شده بودم،یعنی انگار فقط نیم ساعت خوابم برده بود!
الان بیست دقیقه است که بیدارم و تازه ضربان قلبم آرام شده و رسیده به ۱۲۰. حالا اگر کسی رفیق دامپزشک مرا می بیند حال و احوالش را بپرسد و امیدوارم همه چیز خوب و خوش باشد.
وای قلبم!