الان وسط دو تا خبر داشتم درسم را میخواندم! مرسی آدم زرنگ!
مثل سگ میترسم که يک ذره تنبلی يا توجيه که نمیرسم و ... از ماجرا عقب بمانم. گور پدر نمره! اينقدر انرژی و وقت میگذاری بايد کار کنی بدبخت! من هم آدم بدسابقه درسنخوان...فقط منتظر يک بهانه...
وسط درسها داشتم يک گزارش را مرور میکردم که معلم دستور داده بود، برق بخشی از وجودم پريد!
نکتهای که به آن رسيدم اين بود که در سالهای اخير، برای پوشاندن واقعيتها از چه روشهای حاشيهای استفاده شده تا ذهن مخاطب را منحرف کنند. نکته با مزه اين بود که ناغافل به ياد وبلاگستان و دعواهايی که به خاطر بعضی کامنتها، در تعارف می افتيم و از سفر جا میمانیم! به عنوان مثال من مطلبی مینويسم که برای زدن پوز کسی ديگر، يک عالمه کامنت بگيرد، و بعد يادم میرود که کل ماجرا برای چه بوده، چرا که اسير کامنتها میشوم، از تعريف و تمجيد لذت میبرم، و از کسانی که طرف مقابل يا طرز تفکر او را به لجن میکشند بیآنکه بدانم تا چه حد نگاه او را میشناسند، زيادی خوشم میآيد!
الان حافظهام مرا برد به سالهای ۷۸ و ۷۹، ياد اکبر افتادم که با سر مقالهها و يادداشتهای آتشينش چه میکرد. آن سرمقالهها به نحوی دنباله گزارشهای پيچيده بررسی قتلها بودند و از سوی خوانندگان هم بشدت دنبال میشد.
داشتم به اين میانديشيدم که کار جستجوگرانه دو خبرنگار واشينگتن پست اگر میخواست تحت تاثير بهبه و چهچه قرار گيرد، نيکسون سرجايش مانده بود. ولی کار عالی اکبر بواسطه حاشيه پردازیها به جايی کشيده شد که بهانه لازم برای دور کردنش از مطبوعات را فراهم کردند.
به اميد خدا اگر بيهوش نشوم، اکبر را چند ساعت ديگر خواهم ديد، و دلم میخواهد يک دل سير با او گپ بزنم. دلم میخواهد سر در بياورم که آيا بعد از ۷ سال، به اين فکر میکند که شايد با تغيير فرم، میشد محتوا را بيشتر و کاملتر ارائه داد؟
اکبر قرار است جايزهای را که ۶ سال پيش برده بود را امروز تحويل بگيرد. نشانی که ۶ سال است بر ديوار سازمان روزنامهنگاران مدافع آزادی بيان کانادا مانده به اميد چنين روزی.