ای امت شهيد پرور، اگر از ساعت ۹ صبح تا ۴ بعد از ظهر به من زنگ میزنيد، فقط صدای نحس پيغامگير را خواهيد شنيد، پس چرا خودتان را خسته می کنيد؟
آهای امت هميشه در صحنه اروپا! ما ۶ ساعت اختلاف زمانی داريم، خودتان محاسبه کنيد، بعد بزنگيد!
امروز دهان مبارک من به خاطر بیخوابی سرويس شد، علت هم فشار زياد کار خبرگزاری بود که تمام انرژی من را گرفت. از ۵ صبح به بعد خبر فوری دستتان برسد و هی پياده کنيد و اصلاح و آپلود و ... جانتان از ...تان در میآيد. حال رسيدهام خانه، کاريکاتورم را هم همان ساعت ۸ صبح کشيدهام، برنامه زمانه را هم بخش اصلیاش شب گذشته ضبط شده، يکهو اين مرض نخوابيدن هنگام خستگی آمده سراغم. با خيال راحت تلفن را خاموش میکنم، ولی يادم رفته صدای لپتاپ را ببندم که "دينگ" چت کنندگان و پيغامگذاران را نشنوم، ناگهان دوستی میدينگد که پاشو بيا کافه، ببين اينجا چه خبره، گفتم فقط در صورت که آنجلينا آنجا باشد حاضرم ماتحت مبارک را تکان دهم، به خودم بد و بيراه میگويم که چرا صدای اين لعنتی را نبستهام!
پنبه در گوش، چشمبند بر چشم، دراز می کشم. گور بابای خواب.
حوصلهام سر میرود و ساعت چهار از جايم بلند میشوم، نگاهی به مشق مدرسهام میکنم و میبينم غلط گيریاش نکردهام، از اول مینويسمش.
حالا که پا شدهام، خوابم گرفته! به قول خارجیها: شت!
با دوچرخه راهی ايستگاه قطار میشوم، بعدش به زور جايی برای خودم در کوپه پيدا میکنم و شروع میکنم به درس خواندن.
نفر روبرو در بطری کوکا، مشروب ريخته و دارد به سلامتی مینوشد، بوی گند عاروقش حالم را به هم میزند.
به کلاس که میرسم، دنبال جايي هستم که مشقم را چاپ کنم، از بخت بد پسورد را هنوز ندارم تا وارد سيستم بشوم. خدا به خانم معلم خير دهاد که گفت برايش ایميل کنم.
بحث ادبيات معاصر کانادا و مهاجرين است. همه ما در کلاس مهاجريم. هندیها به خاطر اينکه به زبان انگليسی درس خواندهاند، تسلط زيادی در نوشتن دارند، ولی فهم دقيق جملاتی که بيان میکنند به اين راحتیها نيست.
ما ايرانیها هم گاهی متوجه نمیشويم که افعال را از نظر زمانی داريم غلط به کار میبريم، چون هنوز داريم فارسی را به انگليسی ترجمه می کنيم، و بدتر اينکه خيلیها مثل من دستور زبان فارسی را هم درست بلد نيستند!
ادبيات سرخپوستان کانادايی که به زبان انگليسی مینويسند از همه جالبتر بود. سفيد پوستانی که به اين کشور مهاجرت کرده بودند جای ايشان را تنگ کردند، و حالا الباقی مهاجران. وقتی میبينی همه چيز جوری به ساکنان اوليه تحميل شده که نهايت عشقشان اين بشود که مست شوند و قمارکنند و در بعضی از مناطق شمالي، خودکشي، دلت میگيرد.
فراگرفتن ادبيات مهاجرينی که پيش از تو آمده اند زيباست. شايد روزی بعديها نوشتهها و خاطرات امروزی تو را بخوانند و درد را لمس کنند.
نکته مشترک در بعضی از نوشتههای شهروندان جديد کانادايي، عدم پذيرش واقعیشان بوسيله ميزبان بوده است. ظاهرا همه چيز شفاف است، ولی وقتی سرت به سقف شيشهای برخورد کرد، میفهمی يک من ماست چقدر کرده دارد.
هفته پيش در يکی از متون به نکته با مزهای برخوردم؛ در کانادا با اينکه ظاهرا قدرت زنها در محيطهای کاری افزايش يافته، ولی ارتقاعايشان به سطوح بالای مديريتی بسيار سخت و در جاهايی ناممکن میشود. به عبارت ديگر اتاق گوشه طبقه که مال مدير است، اکثرا مردانه مانده.
آخر شب با بروبکس و رفيقمان که ما را به شهر میرساند همراه میشويم، میبينم رفيقمان ادوکلن "او-ساواژ" کلاسيک را گذاشته کنار دنده، سالهاست بويش نکردهام. ياد آنی میافتم که از پدرم بلند کرده بودم! فقط حيف که به پوست من سازگار نيست. در ماشين بحث ادوکلن و عطر در میگيرد...ياد خاطرات قديمی بخير.
يادم می افتد ديروز تولد يکی از برو بچهها بوده! علی آقا! تولدت مبارک! تولد پسر عمويم هم بوده! وای! اين آلزايمر آخرش ما را سرويس میکند.