یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, January 12, 2007
يادداشت​های روزانه يک وبلاگ​نويس زيادی مشغول!
اول، صبح يادم آمد که بايد تا عليرضا از تورنتو خارج نشده، ببينمش! حالا عليرضا کيست؟ ماجرا بر می​گردد به آذر ۱۳۶۹. عليرضا مسوول ثبت نام بچه​هايی بود که می​خواستند برای سمپوزيوم دياپيريزم(مرتبط با گنبدهای نمکی) به بندر عباس بروند.

او ورودی سال ۶۲ بود و احتمالا داشت فوق ليسانس معدن می​گرفت. دوباره در بندر عباس ديديمش.

شب قبل از حرکت، يک مجوعه کاريکاتورهای ديويد لوين را خريدم و توی راه هی نگاه می​کردم. بندر عباس که رسيديم هوس کردم بر اساس منطق لوين، کاريکاتور بعضی​هايی را که می​توانستم بکشم. چند نفری را کشيدم و يکی از برو بچه​ها، مجيد مير محمد صادقی نسخه​ها را از دست من گرفت! روز اختتاميه، يکهو کارها را در مراسم نمايش دادند و سازمان زمين​شناسی به عنوان برگزار کننده به من جايزه داد! عليرضا يکی از کسانی بود که در اين امر شراکت داشت!

همان نمايش ۷ کاريکاتور چهره از سخنرانان و بعضی شخصيت​ها، زندگی مرا عوض کرد. خودباوری ناشی از همين تشويق به ظاهر معمولی آنقدر تاثير داشت که برايم قابل ذکر نيست...

صبح با عليرضا در هتلش صبحانه خوردم و بعد راهی خانه شدم و کلاغستون را فرستادم. تازگی​ها مشکل لينک فایل صوتی را در صفحه کلاغستون گذاشتن دهان مرا سرويس کرده.

بعدش هم بیهوش شدم و با صدای زنگ ساعت، یادم آمد که باید سر کلاس بروم! امشب هم کلاس​مان یکی کمی زیادی جدی بود، پس دیر رسیدن کار را مطمئنا خراب می​کرد!

سر کلاس از بعصی از همکلاسی​ها عکس انداختم و از بقیه هم به امید خدا یکی یکی خواهم انداخت. خوبی​اش هم این است که بر وبچه​ها از ملیت​های گوناگون هستند.

الان هم دارم چند دقیقه​ای استراحت می کنم تا به خبرهایم برسم!

توضیحات و توجیهات:

مجددا از انتقادهای​تان در باره کاریکاتورهای اخیرم بسیار ممنونم.

هر وقت برنامه کاری من یا ساعت​های تمرکزم به هم می​خورد، منطق فکری کارم هم به هم می​ریزد و چند روزی طول می​کشد تا سر جای اولش بازگردد، به همین علت تا زمانی که بتوانم روی غلتک بیافتم طول خواهد کشید. این برای کسانی که کار مرتب نمی​کنند چندان قابل درک نیست. وقتی شما عادت کنید که بین ساعت ۵ تا ۷ کاریکاتورتان را بکشید، انجام آن بین ۳ تا ۵ تا چند روز غیر ممکن یا با تغییر(بخوانید افت) محتوا همراه خواهد بود. برای رفتن در زمین فوتبال، قبلش یک ساعت نرمش می​کنید، بعد کلی تمرکز و ...، حالا در نظر بگیرید که هنوز بیدار نشده، باید وسط میدان قرار بگیرید.

خواهید پرسید مگر مجبورم این همه به خودم فشار بیاورم؟ می​گویم این بیماری من است! منتهی چون هیچ​کدام از ما جای دیگری نیستیم، اظهار نظر کسانی که دور هستند احتمالا دور از واقعیت بنظر خواهد آمد، لا اقل برای من. من سه سال صبر کردم تا وارد سیستم آموزشی این مملکت بشوم، ولی وقتی دوره آموزشی برگزار می​شود که پول یا مفت به شما نمی​دهند که؟ کار و تحصیل در شهری که برای رسیدن به آن باید یک ساعت و نیم زودتر از خانه خارج شوید آنقدرها هم راحت نیست.

آنقدر احساس بی​سوادی می​کنم که حاضرم تمام این فشارها وارد شود، ولی یک کلمه جدید یا یک روش نوین یا .... یاد بگیرم. این دوره هم که تمام بشود، باز بی​سواد خواهم بود، ولی اندکی کمتر از الان. احساس می​کنم تشنه​ام.

برای سال بعد هم اگر توانستم بورسی دست و پا کنم حتما به سراغ چند برنامه آموزشی هنری خواهم رفت.