یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, February 11, 2007
لالایی برای خود
دیروز بعد از گپی و مشق نوشتنی و سفر کوتاهی به شهری در غرب تورنتو، برگشتم خانه، یادم آمد که برای یک‌شنبه روزآنلاین در نمی‌آید، پس گرفتم خوابیدم! برای اولین بار بعد از مدت‌های مدید تصمیم گرفتم هیچ فکری نکنم، و تصادفا هیچ فکری هم به کله نا مقدار ما خطور نکرد.

چون همیشه خواب‌هایم چهار پنج ساعتی است، از روی عادت چند دقیقه‌ای بیدار شدم و گفتم گور پدر درس و سینما و کار! و باز هم خوابیدم تا ساعت سه بامداد.

یاد صبح ۲۲ بهمن ۵۷ افتاده بودم. چنان شور و هیجانی در محله ما برقرار بود که نگو و نپرس! حتی عموی‌ام که یک ارتشی دو آتقه استاد دانشکده افسری بود، کاملا تسلیم شرایط شده و بود می‌خندید.

یادم آمد به عکسش در رژه سال قبل مقابل شاه، پشت سر اویسی، چقدر برایش مهم بود. و حالا نه شاه در ایران بود و نه اویسی.

دلم هم برایش می‌سوخت. وضعیت برزخی بدی داشت.

پدرم که هنوز غم از دست دادن پسر عمه‌اش که شوهر خواهرش هم بود اذیتش می‌کرد. خدا بیامرز سرهنگ بدیع‌اله کوثر در دی‌ماه از بیماری سرطان در لندن جان سپرد و بعد در حافظیه شیراز به خاک سپردندش. پسر عمه دیگرش هم سرگرد بود و در گارد جاویدان خدمت. خانه‌شان لویزان بود و نگران خانواده که نکند ملت خشمگین بریزند خانه‌های سازمانی افسران را آتش بزنند.

یادم آمد به تمامی فک و فامیلی که برای تظاهرات به تهران می‌آمدند و مهمان ما می‌شدند. همه‌شان می‌خواستند شاه را بکشند! و سال‌ها بعد وقتی با آنها گپ می‌زدی، سعی می‌کردند حرف‌های گذشته را یا توجیه کنند و یا فراموش.

عموی پدرم فرمانده نظامی رضاییه که نامش دیگر شده بود ارومیه شد. خدا را شکر یکی از ماها انقلابی از آب درآمد!

شوهر خاله‌ام که پزشک سلطنتی گارد بود، نفس راحتی می‌کشید که دیگر نمی‌خواهد با خاندان سلطنتی مسافرت برود و برای یک زخم کوچک شاهزاده علیرضا یا لیلا بساط درست کنند.

دایی‌های پدرم یکی سرهنگ رکن دو بود و یکی تیمسار نیروی دریایی درجنوب. آنها هم مشکلی نداشتند ولی ماه‌های سختی را پشت سر گذاشته بودند. نظامی بودن چیز راحتی نبود.

دایی مادرم، قربانی رئیس فراری‌ش طوفانیان شد و باید به جای او جواب پس می‌داد.

پدر بزرگم هم که تیمساری بازنشسته بود و کاری به کار کسی نداشت.

من مانده بودم چقدر ارتشی توی خانواده ما پیدا می‌شود! و خوشحال که پدرم به راه راست هدایت شده بود و خارج بود از نظام و چارچوب نظامی. البته در خانه سخت‌گیر تر از همه ارتشی‌ها بود!

گمانم اگر همه فامیل را دور هم جمع می‌کردند یک پادگان جور می‌شد، ولی اغلب فرزندان مخالف رئیس پدران خود بودند.

چند روز بعد وقتی راهی مدرسه شدیم،چنان رویی به هم زده بودیم که تا ناظم حرف می‌زد، سریع شعار می‌دادیم و برای حفظ شیشه ،مدرسه باید تعطیل شه می‌خواندیم و سریع راهی خانه‌ها می‌شدیم.

روزگار با مزه‌ای بود.

در همان چند ماه تعطیلی، هم از روی گلستان سعدی مشق نوشته بودم هم بوستان، گمانم از روی تایم و نیوزویک هم نوشتم. کتاب‌های اوریانا فالاچی و شریعتی و آل‌احمد را در کلاس چهارم خوانده بودم و کله‌ام داشت می‌ترکید! راستش از کتاب‌های فالاچی بیشتر حال می‌کردم.

آن روزها پدرم از فروشنده‌های کتاب لب خیابان کلی کتاب برایم می‌خرید. بیشتر هم از نویسنده‌های روس بود. حالم از کتاب مادر ماکسیم گورکی به هم خورد! از طنزهای چخوف خوشم می‌آمد. مرده‌شوی طولانی‌های‌شان را هم بردند!

حالا فقط اینها نبود! خواندن روزنامه‌ها هم تفریح ما شده بود. هر روز با بدبختی کیهان یا اطلاعات گیرمان می‌آمد.

ولی شادترین لحظات مربوط به تمام اوقاتی بود که کتاب‌های درسی را نمی‌خواندم!

الان هم باورم نمی‌شود که چقدر خواندن کتاب‌های درسی عذاب آور است!

Labels: