دیروز حالم اندکی خوش نبود و مجبور شدم از ماندن سر دومین کلاس روز شنبه صرفنظر کنم. رفتم خانه خالهام. آشک کشک هم نداشتند، ماکارونی بود و بعدش هم ستیک آبدار!
در راه خانه خاله یک آقای شیعه پاکستانی همراه من بود که بشدت طرفدار ایران بود. میگفت شما اهل سنت را نمیکشید، و به همین دلیل بر خلاف پاکستان که گروههای مذهبی همدیگر را قتل عام میکنند، خیلی باحال هستید و الگوی بسیاری از مردم منطقه.
آدم یک جاهایی میماند چه بگوید! از یک منظر درست است. وقتی اشاره کردم که نکات دیگری هم هست که معمولا فراموش میشود از جمله محرومیت غیر شیعه از بسیاری مناصب و موقعیتهای مهم و عدم اطمینان دولت مرکزی به آنها، و ...گفت اینکه ایرادی ندارد! اصلا نباید هم بدهد! محمدعلیجناح یک شیعه بود و بیخودی گذاشت سنیها و بقیه وارد قدرت بشوند! باید از اول اعلام میکرد حکومت شیعه پاکستان!
حالا من مانده بودن معطل که به این بابا چه بگویم! یواش یواش داشت به شیعه بودن من هم شک میکرد! چه بهتر! چنان با تنفر از مذاهب مختلف در پاکستان حرف میزد که حد ندارد. یاد یک ناهار ویژه در منزل خطیبی خدابیامرز افتادم، گمان سال ۶۲ بود. میگفت فقط پیروان ۱۲ تن به بهشت خواهند رفت! در دلم آن روز کلی خندیدم و همهاش داشتم فکر میکردم بهشت جقدر جای کوچکی باید باشد پس!
خلاصه این همه تجربهای بود برای من!
Labels: پراکنده