راستش از خستگی دارم ذله میشوم. من اگر بتوانم، و وقتش را هم داشته باشم، می بلاگم. اصلا بلاگيدن در خون من است!
پريروز در جواب
مطلب زيدآبادی چند خطی نوشته بودم، که منصرف شدم از انتشارش، چون احمد موجود بسيار خوب و متعهدی است و اگر چيزی میگويد، از سر دلسوزی است و نان به نرخ روز نمیخورد و اهل تبليغ نيست، پس صبر کردم تا حرفهايم ياوه نباشد.
احمد خيلی خالصانه حرفش را زده، ولی من ياد حرفهای علویتبار میافتم، که وقتی طرف مقابلت گوريل است، نمی توانی با او شطرنج بازی کنی. اگر تابع قاعده باشد، خيلی منطقی است، ولی وقتی نيست، ديگر حرفی برای گفتن نمیماند.
بعدش اين چند شب آنقدر فشار خبری زياد بوده که ناتوان بودهام از تمرکز روی کارهای غير کاری!
چهارشنبه شب، گروه ما باید در باره "غیرخودی" بودن در اورینتالیسم و از این خزعبلات از نگاه نویسندگان و آمار سخن میگفت...من از زبان "دیان برند"، نویسنده کانادایی که اصالتا اهل ترینیداد و توباگو است، کلی حرف زدم و جای شما خالی کلاس را ماتحت تاثیر قرار دادم! تاژشم حسود هم بترکه!
فردا هم قرار است يک خبرنگار از صبح تا شب همراهم باشد برای تحقيقی که قبلا میخواست انجام دهد، پس خواب هم کشک!
ديشب هم استاد گزارشگری متجسسانه! تکليفم را برگرداند که کاملش کنم، خيلی حالگيری بود! آخر با بدبختی حاضرش کرده بودم!
راستش اگر کار هم نمیکردم، روی عادت قديم، در آخرين لحظات درس میخواندم يا تکاليفم را انجام میدادم، پس منتی نمیتوانم سر درس و کلاس بگذارم، ولی جان شما سه ساعت درس بعدش ۹ ساعت کار، به اضافه رفت و آمد، و بعدش کارهای ديگر، يک کمی سخت است!
الان هم جانم در رفته از دست چهار تا خبر طولانی!
Labels: پراکنده