این نیکآهنگ تنبل و تا حدی سر به هوا(نه از نوع محدثه عظیملوی منجمباشی فرد اعلا) تا امروز که آخرین فرصتش بود، کارمالیات سالانهاش را انجام نداده بود. به عبارت دیگر باید مثل بچه آدم میرفت و به دولت اعلام میکرد در سال گذشته چقدر مالیات داده و از این حرفها...
دیشب بعد از دوچرخهسواری ۵۰ کیلومتری، جان بر کف رسیدم سر کار، خرد و خسته، خوابم گرفت! اینقدر خسته بودم که که چند دقیقهای از حال رفتم و با صدای زنگ تلفن فهمیدم کجا هستم. گمانم فقط ۵ دقیقه در هپروت بودم. به خیال خودم میخواستم از ساعت استراحتم چرت بزنم که دسرت سر ساعت سه بامداد، سه خبر خانمان برانداز رسید. یک خبر ۳۰ صفحهای که باید هزار و یک بلا سرش میآوردم و ۲ خبر ۳-۴ صفحهای. وسط کار بودم که یک خبر دیگر هم رسید. حالا من خوابالو، مجبور شدهام یک همکار را آن سر کانادا بیدار کنم تا کمکم کند، و تازه یادم افتاده که امروز هم باید کار مالیاتم را انجام دهم، و هنوز هم هیچ خبری را برای کلاغستون تهیه نکردهام...
همه اینها به کنار، کارم تا ۸ صبح، یعنی ۴۵ دقیقه بعد از شیفتم ادامه پیدا کرد. از قطار اول مانده بودم. گفتم که تا یک ایستگاه دوچرخهسواری میکنم و تا لا اقل سوار قطار دوم که میخواهم بشوم سر راه جایی را پیدا کنم که کار مالیاتم را انجام دهد. توضیح اینکه دفاتری هستند که برگه مالیاتی شما را پردازش میکنند و برای دولت میفرستند و پولی هم به جیب میزنند.
آخ! همه جا تا ساعت ۹ بسته بود. حالا خودم را به ایستگاه رساندهام، قطار نیم ساعت تاخیر دارد. زرشک.
ساعت ده با جناب دوچرخه رسیدم به ولایت، و الله بختکی رفتم سراغ یکی از همین موسسات. شانس آوردم، چون آخرین روزش بود و حتما شلوغ میشد.
القصه کار کلاغستون و ضبطش که تمام شد همان جا پشت میز ولو شدم و باز هم صدای زنگ مرا از خواب نوشین پراند. ولی این بار چنان کمر مبارکم گرفت....آخ!
Labels: پراکنده