دو روز به خودم آمدم استراحت بدهم، دیدم باز هم کم است!
از اداره دو هفته میخواهم مرخصی بگیرم چون واقعا توان آدم نابود میشود با این همه فشار کار و درس و رفت و آمد.
اینقدر دشارژ شده بودم که دیروز حتی نتوانستم کاریکاتور روزآنلاین را بکشم.
شنبهها، این استاد زبان ما با امتحانش پدرمان را در میآورد. اسم امتحان را که آورد، از همان چشم چرخاندنها در کاسه چشم در آوردم که بابا! ولمون کن! من در طول هفته فقط ۱۰ دقیقه دارم که درست را مرور کنم! امتحان، امتحان، امتحان...
وقتی دورتر نشستیم برای نوشتن پاسخها، کلی دلداری داد، که اینقدر به خودت سخت نگیر و این حرفها. مقایسهاش کردم با اساتید ایرانی. کمتر استادی داشتهام که اگر فشاری بر دانشجویی بود با او حتی گپ میزدند یا سعی میکردند سر امتحان راحت باشد. فقط دکتر صادق فخر بود که این مردهشوی بردهها زیرابش را از دانشگاه زدند. یادش بخیر.
حالا شانس آورده بودیم که استاد گلوبالیزیشنمان پدرزنش به رحمت خدا رفته بود، کلاس او را تعطیل کردند. به قول یارو گفتنی، حالا نمیشود پدرزنش زنده شود و دوباره برای کلاس هفته آینده ارتحال نماید؟
دیروز هم رفتم سینما، دو تا فیلم رو دیدم که دومیاش که کارتون بود بهم بیشتر چسبید. به خدا کارتونهای این روزها صد شرف دارند به فیلمها...
Labels: پراکنده