همه مثل بچه آدم شبها میخوابند و خواب میبينند، من هميشه روزها دچار اين ماجرا میشوم
ديروز صبح، خواب پدربزرگ پدریام را ديدم. انگاری در خانه قديمی باغ هفتتن بود. پدربزرگم در سالی که بازنشسته شد، باغی خريد و حسابی به آن رسيد. آن روزها اول خط اتوبوس "۱۴" باغ تيمسار بود. وقتی در سال ۶۷ مريض شد و عملش کردند، ديگر زورش به الباقی از جمله مادربزرگم نرسيد و باغ را فروخت و در محله زرگری خانهای خريد.
من معمولا خواب"آقاجون" را در همان باغ قديمی میبينم. در همان خانه و در کنار کتابهايش.
آن روزها سر ناهار برايمان مثنوی میخواند با آن صدای خوشش. ديگر مثنوی جز اصلی رژيم غذايی ما شده بود!
بعد از ديدن خواب بيدار شدم.
چون حالم خوش نبود، سر کلاس نرفتم.
چرت قبل از رفتن سرکار هم مصادف شد با ديدن آن يکی پدربزرگم. مدتها بود خوابش را نديده بودم.
اين پدربزرگهای من هم تفاوتهای جالبی داشتند. با آنکه هر دو خانقاهی هم بودند، ولی پدربزرگ مادریام چون در بانک کار کرده بود، از آن حسابگرهايی بود که اعصابت را خش میانداخت. گمانم رگ اصفهانیاش کار را خراب کرده بود. پدرش از خاندان کلباسی بود که برای خواندن درس طب به لبنان رفته بود و در بازگشت، از دست فاميل فرار کرد و حتی نام خانوادگیاش را تغییر داد به دوایی، چون در بازار وکیل "دواخانه" داشت! بعدش هم شيرازی شد! يعنی همسری شيرازی اختيار کرد از خاندان نمازی. پدربزرگ من هم تنها پسر خانواده بود و سر سی و سه چهار سالگی با مادربزرگم ازدواج کرد. از همان جوانی عضو بانک کشاورزی شد و از این شهر میرفت به آن شهر تا اینکه در دهه چهل ساکن تهران شد.
پدربزرگ پدریام از همان نوجوانی به دبيرستان نظام رفته بود و فارغالتحصيل دانشکده افسری شد. سختگير و البته پدرسالارانه حکومت میکرد. با وجود سختگيریهای داخل خانه در برابر مردم و حتی شورشيان تا آنجا که میتوانست فضا را آرام میکرد. خواباندن شورش قشقايیها به نحوی که ناصرخان در کتابش از او به نيکی ياد کند کار حضرت فيل بوده است! در ضمن در دوران جوانیاش اسب دو سه تا از شاهزادگان و همينطور ملکه
فوزیه را تربيت کرده بود و زين اسب ملکه را به يادگار نگاه داشته بود. ما نوههای شرور هم برای شوخی دستی روی زين میکشيديم و میگفتيم "ای آخ!". پدربزرگ عملا الگوی جوانان فک و فامیل بود و خیلیها بعد از او نظامی شدند، حتی هر دو برادرزنش! تنها پدر من شانس آورد و وقتی رفته بود برای سربازی، گفتند سرباز زیاد داریم و معافی گرفت!
حالا اين دو نفر بواسطه ارتباط خانقاهی همديگر را میشناختند، ولی هيچوقت گمانم به مخيلهشان هم خطور نمیکرد که فاميل بشوند!
از آن جالبتر اينکه هيچوقت اين دو را با هم در خواب نديدهام! و اين اولين باری بود که هردو نفر در يک روز به خوابم آمدند.
Labels: پراکنده