یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Wednesday, June 13, 2007
خواب درگذشته​گان
همه مثل بچه آدم شب​ها می​خوابند و خواب می​بينند، من هميشه روزها دچار اين ماجرا می​شوم

ديروز صبح، خواب پدربزرگ پدری​ام را ديدم. انگاری در خانه قديمی باغ هفت​تن بود. پدربزرگم در سالی که بازنشسته شد، باغی خريد و حسابی به آن رسيد. آن روزها اول خط اتوبوس "۱۴" باغ تيمسار بود. وقتی در سال ۶۷ مريض شد و عملش کردند، ديگر زورش به الباقی از جمله مادربزرگم نرسيد و باغ را فروخت و در محله زرگری خانه​ای خريد.

من معمولا خواب"آقاجون" را در همان باغ قديمی می​بينم. در همان خانه و در کنار کتاب​هايش.

آن روزها سر ناهار برايمان مثنوی می​خواند با آن صدای خوشش. ديگر مثنوی جز اصلی رژيم غذايی ما شده بود!

بعد از ديدن خواب بيدار شدم.

چون حالم خوش نبود، سر کلاس نرفتم.

چرت قبل از رفتن سرکار هم مصادف شد با ديدن آن يکی پدربزرگم. مدت​ها بود خوابش را نديده بودم.

اين پدربزرگ​های من هم تفاوت​های جالبی داشتند. با آنکه هر دو خانقاهی هم بودند، ولی پدربزرگ مادری​ام چون در بانک کار کرده​ بود، از آن حسابگرهايی بود که اعصابت را خش می​انداخت. گمانم رگ اصفهانی​اش کار را خراب کرده بود. پدرش از خاندان کلباسی بود که برای خواندن درس طب به لبنان رفته بود و در بازگشت، از دست فاميل فرار کرد و حتی نام خانوادگی​اش را تغییر داد به دوایی، چون در بازار وکیل "دواخانه" داشت! بعدش هم شيرازی شد! يعنی همسری شيرازی اختيار کرد از خاندان نمازی. پدربزرگ من هم تنها پسر خانواده بود و سر سی و سه چهار سالگی با مادربزرگم ازدواج کرد. از همان جوانی عضو بانک کشاورزی شد و از این شهر می​رفت به آن شهر تا اینکه در دهه چهل ساکن تهران شد.

پدربزرگ پدری​ام از همان نوجوانی به دبيرستان نظام رفته بود و فارغ​التحصيل دانشکده افسری شد. سخت​گير و البته پدرسالارانه حکومت می​کرد. با وجود سختگيری​های داخل خانه​ در برابر مردم و حتی شورشيان تا آنجا که می​توانست فضا را آرام می​کرد. خواباندن شورش قشقايی​ها به نحوی که ناصرخان در کتابش از او به نيکی ياد کند کار حضرت فيل بوده است! در ضمن در دوران جوانی​اش اسب دو سه تا از شاهزادگان و همينطور ملکه فوزیه را تربيت کرده بود و زين اسب ملکه را به يادگار نگاه داشته بود. ما نوه​های شرور هم برای شوخی دستی روی زين می​کشيديم و می​گفتيم "ای آخ!". پدربزرگ عملا الگوی جوانان فک و فامیل بود و خیلی​ها بعد از او نظامی شدند، حتی هر دو برادرزنش! تنها پدر من شانس آورد و وقتی رفته بود برای سربازی، گفتند سرباز زیاد داریم و معافی گرفت!

حالا اين دو نفر بواسطه ارتباط خانقاهی همديگر را می​شناختند، ولی هيچوقت گمانم به مخيله​شان هم خطور نمی​کرد که فاميل بشوند!
از آن جالب​تر اينکه هيچوقت اين دو را با هم در خواب نديده​ام! و اين اولين باری بود که هردو نفر در يک روز به خوابم آمدند.

Labels: