سال ۷۱ بود. با بر و بچههای چند تا از نشریات میرفتیم زمین ورزش مدرسه راهنمایی روبروی خیابان آپادانا. از سروش نوجوان، مهرداد غفارزاده، افشین علا، عموزاده خلیلی و قیصر امینپور و چند نفری دیگر میآمدند.
از ماهنامه همشهری، من و ابراهیم نبوی و نیلچیان و حسن سلیمانی بودیم. احمد غلامی هم از کیهان بچهها میآمد.
بازیها چنان جدی و غیرتی و تند بود که دعا میکردی عموزاده و غلامی مقابل هم قرار نگیرند. بدبخت دروازهبانها...که من هم یکیشان بودم. ترجیح میدادم گل بخورم تا اینکه توپ دو پوسته صاف بخورد توی سرو صورتم.
آنجا بود که سلام و علیک با این جماعت و قیصر امینپور شروع شد.
هر از گاهی میدیدمش، و همیشه متین بود و آرام.
دیروز، خبر رفتنش برایم عجیب بود. ولی نه، شوکه نشدم. از وقتی عمران رفت، این حس لعنتی به من دست داده که همه آرام آرام میروند، چه پیر و چه جوان. انگار همه میخواهند مهاجرت کنند از آن خراب شده. یا به آن دنیا یا به جایی در این دنیا.
در خبرها خواندم که او زمانی جزو دانشجویان خط امامی بوده، ولی حاضر نشده برای کسب قدرت وارد بازیهایی شود که بقیه شدند.
خدایش رحمت کناد.
Labels: قیصر