یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, October 26, 2007
زاییده شدم...
خب. من چون خودم را خیلی تحویل می‌گیرم، ترجیح می‌دهم به خودم بابت بدنیا آمدن به وقت تهران حال اساسی بدهم!

۳۸ سال پیش در چنین روزی، البته در ساعت ۵ صبح به وقت تهران در بیمارستان میثاقیه که متاسفانه نامش بعد از انقلاب شد مصطفی‌خمینی، به طور طبیعی به دنیا آمدم و چون ظاهرا روز ۱۵ شعبان بود، اسم دومم هم شد مهدی، ولی در ۹۹.۹ در صد مواقع از آن یاد نمی‌کنم.

مادرم، نامش "نیکی" است و پدرم هم "آهنگ"، در نتیجه اتحاد مزدوج این دو نتیجه‌اش شد "نیک‌آهنگ". پدرم که تازه از ولایات متحده آمده بود و داشت طرح آبخیزداری بالای سد لتیان را پیاده می‌کرد، گردنه قوچک که تبدیل شد به پایان نامه‌دکترایش را برادر ناتنی‌ما قرار داد و ما از همان کودکی عاشق این آقا داداش سر سبز بودیم.

آن موقع‌ها انگاری خانه ما اطراف خیابان "میکده" در بولوار الیزابت بود، و بعدها رفتیم چهار‌راه دلبخواه در نزدیکی چهار راه سلطنت آباد، و سنه ۵۲ هم شدیم اهل‌الگیشا!

پدر گرانقدر ما دست ما را در سنه ۱۳۵۳ گرفت و برد ولایات متحده که همیشه در دل‌مان به او بد و بیراه می‌گوییم که چرا برگشتیم ایران!

وقتی هم در سال ۵۵ بازگشتیم، هر چه دعا کردیم که این باباجان دست از میهن عزیز بشوید، نشست که نشست. بعدها به این دلیل که تصمیم گرفت پیشنهادهای کاری درست و حسابی و آبدار "فائو" را نپذیرد و به جایش به ده برود و کار تحقیقی کند، بیشتر حالم گرفت شد، ولی وقتی نتیجه کارش را دیدم، بشدت خوشحال شدم که دعایم هیچگاه نگرفت.

چند سال زندگی مجدد در تهران باعث شد که بگویم کاچی بعض هیچی ولی از شانس مزخرفم راهی ده شدیم. یک سال و اندی زندگی در نورآباد ممسنی و ۶ سال در شیراز باعث شد به هر طریق که ممکن بود درس بخوانم تا از کنکور سراسری جان سالم در آورم و سر از گروه زمین‌شناسی دانشگاه تهران در بیاورم.

وقتی از آذر ۶۹ بعد از اندکی سر خوردن در کوه که می‌رفت تبدیل به سقوطی ۳۰۰ متری در گنبد نمکی حاجی‌آباد بندرعباس شود، ضربان قلبم رسید به دویست و خرده‌ایی، این طنابک‌های مسخره دریچه میترال ما جر خوردند و به مدت دو سال مشتری دائم متخصصان قلب شدم. اینجا بود که فهمیدم نمی‌توانم زمین شناس کوه و بیابان باشم، و تصادفا چون کاریکاتور را شروع کرده بودم، شدم کاریکاتوریست.

یکی از بچه‌های دانشکده هم کپی کاریکاتورهایی که از استادانم کشیده بودم را داد به رفیقش در گل‌آقا، و آن رفیق که "ن.‌شلغم" نام داشت، زنگ زد خانه‌مان و من از تابستان ۱۳۷۰ گل‌آقایی شدم. سال ۷۱ سر از ماهنامه همشهری در آوردم و سال ۷۲ هم روزنامه همشهری.

چون می‌خواستم سربازی نروم، درس خواندم و در کنکنور سراسری فوق لیسانس، شدم نفر اول گرایش چینه فسیل و نفر چهارم رسوب‌شناسی. سال ۱۳۷۶ هم ضمن آنکه خیلی خوشحال بودم دوم خردادی همم وجود داشته، ازدواج کردم، البته در ۱۵ شعبان آن سال! دو سال بعدش هم پدر شدم و چون آن موقع اعلام کرده بودند که سربازی را می‌فروشند، به دلیل علاقه به خدمت وظیفه، از درس و مدرسه جدا شدم و فوق را ناتمام رها کردم و سربازی‌ام را خریدم تا دخترم بیخودی برای دیدن پدرش به پادگان نرود.

هنوز در خوشی این فرار از پادگان بودم که مجبور شدم به سرباز زندان اوین در بهمن ۷۸ سلام کنم، و وقتی فهمید من چه‌کاره هستم، از من خواست کاریکاتورش را بکشم، و البته او هم حال دادو وقتی قرص‌های قلب و اعصابم را آوردند، عین قرقی آورد و به دست من رساند. با دیدن زندانیانی که سال‌ها بازداشت موقت بودند، تصمیم گرفتم ریش بگذارم تا بعد از چند سال حسابی دراز شود ولی بعد از ۶۶ روز مرا انداختند بیرون.

از ۲۱بهمن ۷۸ تا روز ۵ تیر ۱۳۸۲ با آنکه آزاد بودم، اندکی دهانم سرویس شد، و تصمیم گرفتم خودم را از ۶ تیر ۸۲ به بعد در کانادا زندانی کنم. البته این تصمیم چندان با استقبال روبرو نشد و چهار سال همسرم و دخترم را تنها از طریق اینترنت می‌دیدم.

از ژانویه پیش تا کنون هم دانشجو هستم و سعی کرده‌ام بعد از سال‌ها بچه خوبی باشم و درسم را بخوانم. حد اقل می‌توانم پدرم را خوشحال کنم که پسرش معدلش شده ۳.۷۷ از ۴ و اندکی وقت مبارکش را تلف نکرده است.

یادم می‌آید روزگاری چون نی قلیان لاغر بودمو الان هیکلم شده عین مخزن قلیان! می‌توانم ادعا کنم که از روز بدنیا آامدنم ۱۰۰ کیلو چاق‌تر شده‌ام. آن روز ۵ کیلو بودم!

در این لحظه هم نمی‌دانم چرا هر کسی که دو و برم نشسته دارد "مجاری"‌صحبت می‌کند. فردا دلیلش را حتما می‌فهمم!

-------------------------

داداش بزرگه بودن هم نعمتی هست‌ها! البته داشتن خواهری چون شباهنگ و برادری چون نیکرای باعث می‌شود برای آنها اظهار تاسف کنم و برای خودم اظهار شادمانی. آخر طفلکی‌ها چه گناهی کرده بودند برادر بداخلاقی مثل من داشته باشند؟

Labels: