دوستان! واقعا حال کردم و در عین حال، خودم را به شرمندهگی هم زدم. کلی لطف کردید.
چند نفری هم در باب خاطرات بنده در باب رفاه و ثروت و این حرفها نوشته بودند، همراه با سوالهای دیگر که یا بعدها جواب خواهم داد، یا زیر سیبیلی رد خواهم شد.
ولی در باب زندگی در ولایات متحده:
پدرم دوران تحصیل لیسانس و فوقلیسانسش را در آمریکا سپری کرد. آن هم با پول کارگری. با آنکه پدرش تیمسار بود، یک قران از او نگرفت. تابستانها هم در کارخانه کمپوتسازی کار میکرد.
بعد از چند سال کار برای موسسه تحقیقات جنگلها و مراتع، و اجرای دو سه طرح آبخیزداری، برای گرفتن دکترا اعزامش کردند به همان دانشگاه قبلیاش، که این دفعه زن و فرزند هم آوارش بودند.
زندگی دانشجویی خانواده ما بشدت محدود و نسبتا فقیرانه بود. با حداقل زندگی میکردیم که بتوانیم تا قسط بعدی بورس بکشانیم. ولی همینش را هم دوست داشتم. زندگی بسیار ساده ولی دلپذیری بود. بعد از بازگشت هم پدرم هم محقق موسسه تحقیقات بود و هم مدرس دانشکده منابع طبیعی.
سالها بعد هم به شیراز و ممسنی رفتیم. مدتی را در یک کاروان، در ده شور جونگان ممسنی زندگی کردیم. کاری که کمتر استاد دانشگاهی میکند. از گیشا بروی وسط ده، بدون آب و برق و ...مادرم هم برای کارشناسها و رانندههای بولدوزر و کارگرها آشپزی میکرد. هیچوقت یادم نمیرود وقتی داشت پوست سیبزمینیها را میگرفت و با چنگال عقربهای زرد را میانداخت بیرون کاروان. مادر من که از سوسک میترسید، حال بیخیال عقرب و رتیل شده بود.
پدرم بابت زندگی در خارج از تهران و کارش حق ماموریت نگرفت. مرخصی نرفت و بارها دوستان سابق و مقامهای وزارت کشاورزی برایش دردسر درست کردند. چون کار میکرد و با کارش، تنبلی و بیقیدی بقیه را زیر سوال می برد.
در سال ۱۳۶۲، وقتی از سفر تحقیقی چین باز میگشت، مقامهای عزیز وزارت کشاورزی همان حقوق کارمندیاش را به یک سوم رساندند. ما پول اجاره هم نداشتیم که بدهیم. نصف بیشتر عمرم اجارهنشین بودهایم، چون اغلب هشتمان گروی نهمان بود.
...
مدتها مجبور بودیم با پدربزرگم زندگی کنیم چون توانمان محدود بود. یادم نمیرودد وقتی در سال ۶۳ پدرم دو هفته به ماموریت رفته بود و با پول قلک من زندگی کردیم. خیال میکنید شوخی میکنم؟ زندگی محقق برجسته مملکت که به کسی باج نمیدهد از این بهتر نمیشود.
اجاره خانهای که در تهران داشتیم سالها صرف پرداخت قسطهایش شد. روی آن هم نمیتوانستیم حساب کنیم. بعد از سال ۶۷ هم داستانی دیگر داشت که شاید کسانی راضی به گفته شدنش نباشند. هر چند داستان قشنگی بود.
...
پدرم عملا در سال ۷۴ موفق به خرید خانه در شیراز شد. یعنی در ۵۹ سالگی. این از وضع او.
...
از رفاه پسرش پرسیدید؟
با حقوق هزار تومان در گلآقا شروع کردم و از سال ۷۱ وقتی درس دوره لیسانش تمام شد، چون پیشنهاد پدرم را برای ادامه تحصیل در رشته آبشناسی قبول نکردم، کمکهای پدری قطع شد و دیگر روی پای خودم ایستاده بودم.
...
...
...
تا آمدم سر و سامان بگیرم و شرکتی راه انداختیم، مکافاتهای برادران عزیز شروع شد و یک سال بعدش مجبور به ترک ایران شدم. این هم لذت ۱۲ سال کار مستمر در مطبوعات ایران.
...
در کانادا هم تا دوسال کارگری و خردهکاری کردم. کار در خشکشویی، و کشیدن طرحهای سفارشی تبلیغاتی و غیر تبلیغاتی. وقتی هم کارم را در خبرگزاری بورس شروع کردم، شیفت شب را گرفتم چون میتوانستم به کارهای روزآنلاین برسم.
الان هم تقریبا روزی ۱۴ ساعت کار میکنم که گاهی از حد توانم بیشتر است و کم میآورم. میگرن و کمردرد داشته باشید، میفهمید چه میگویم. البته باید اعتراف کنم اعتیاد به کار اخلاق آدم را بشدت گند میکند... شاکرم. هر چه دارم از سرم هم زیاد است.
خیلی چیزهای دیگر را نوشتم و پاک کردم، چون دیدم ممکن است خانوادهام دوست نداشته باشند سختیها و جزئیات مکافاتهای آن سالها روی وبلاگ بیاید.
Labels: رفاه