راستش اين سال ۲۰۰۷ يکی از عجيبترين، پربارترين و پرکارترين سالهای عمرم بود. درس، کار، کتاب، رفتن به خانه و شهر جديد و ... يک طرف، يادگرفتن عکاسی هم يک طرف!
من در طول سالهای اخير با زبان و گاه رفتار تندم، بعضیها را از خودم راندم، ولی آنها را که دوست بودند، ماندنیتر يافتم. سال ۲۰۰۷ برای من اين ارزش را داشت که دوستانم را بهتر شناختم و از طريق دوستانم، خودم را.
سعی کردم آرام بگيرم و از تبعيدی عصبانی به تبعيدی نسبتا عصبانی تبديل شوم. آن وقتها تا ماجرايی وبلاگی پيش میآمد، بشمار ۳ میخواستم چشم طرف را در بياورم، ولی الان حس میکنم وبلاگ گاهی ابزاری بوده برای آنکه آشغال بودن خودمان را راحتتر ثابت کنيم، و احتمالا در اين زمينه گاهی موفق هم بودهام! از دوستان خوبی مثل سینا و فرناز، آزاد نویس و غیره که کمی مرا به خود آوردند ممنونم.
درس باعث شد نگاهی متفاوت به روزنامهنگاری پیدا کنم، کارآموزی ۶ هفتهای در تلویزیون سیبیسی کانادا هم البته کمک کرد نگاهم اندکی گستردهتر شود. همینکه شانسش را داشته باشی که کار چند نفر حرفهای را از نزدیک لمس کنی، بسیار خوشایند است.
دوره فشرده یکساله ما عاملی بود برای آشنایی با روزنامهنگارانی از کشورهای دیگر که به کانادا مهاجرت کردهاند. از برزیل و آرژانتین و ]پرو و کلمبیا و افغانستان و کنیا و زییمبابوه و هند و پاکستان ...معلمهای خوبی داشتیم که سالها در رسانههای کانادایی کار کرده بودند. البته این دوره میتوانست بهتر از این هم باشد، ولی همیشه اولین گروه موش آزمایشگاهی از آب در میآیند و ما هم موشهای بدی نبودیم!
راستش برايم سخت بود باور کنم که میتوانم از پس اين دوره برآيم يا نه. معدلم بد نشد، ۷/۳ از ۴. البته نمره چيزی را ثابت نمیکند، فقط برای خودم مهم بود که بعد از ۱۰ سال درس نخواندن امکانپذير هست يا نه؟ اگر همت امروز را داشتم مطمئنا فوق ليسانسم را نيمهکاره رها نمیکردم و خدابيامرز دکتر اخروي، استاد راهنمايم را غمگين.
Labels: 2007