دیشب همهاش یاد آن شبی بودم که شماره ویژه صبح امروز بعد از پخش تلویزیونی کنفرانس برلین منتشر شد. بازی فوتبال بارسلونا بود که فرهت فردنیا زنگ زد که بدو بیا روزنامه، کار داریم.
گمانم کل آدمهای حاضر، بیشتر از ۱۰ نفر نبود. احمد بورقانی، احمد ستاری، عرب سرخی، اصغر رمضانپور، فردنیا، و دو سه نفر دیگر.
من رفتم قسمت خودم و شروع کردم به طرح کشیدن. طرح روز بعد آفتاب امروز را هم البته دادم به اصغر رمضانپور که سردبیرم بود.
بحث جالب موقع ادیت و نمونهخوانی سرعتی صفحات محدود ویژهنامه بود.
بورقانی و رمضانپور میخواندند، بلند بلند. آخر هر پاراگراف می توانستی یک بدو بیراه ملایم و خندهدار از بورقانی بشنوی خطاب به جماعتی که کنفرانس برلین را علم کرده بودند برای زدن اصلاحات.
فضای بیرون وحشتناک بود و میتوانستی هر از گاهی خودرویی را ببینی که ساختمان صبح امروز را میپاید. ترجیح میدادم هر از گاهی به دفتر سردبیر بروم و قوت قلب بگیرم. متلکهای بورقانی در آن حالت شاهکار بود.
...
روزی که قرار بود انتخابات انجمن صنفی برگزار شود، می توانستی حدس بزنی که اکثر بچهها به بورقانی رای خواهند داد. او رای اول آورد، ولی حاضر نشد نامزد ریاست بشود. شاکی بودیم. میدانست که توجه بچهها به چه دلیلی است ولی برایش ریاست اهمیتی نداشت و معلوم بود که مزروعی عشق ریاست چقدر نگران همین مساله بوده. خیلی برایم عجیب بود که اینقدر بیخیال مقام است. چند مورد دیگر را هم آن سالها شنیده بودم که که هیچگاه از صحتش را جویا نشدم.
...
جلسات هیات مدیره انجمن صنفی همیشه تفریح بود. یکی از تفریحات ما هم رقابت سر خوردن ساندویچ نهار با بورقانی و آرمین بود! از ساندویچ فروشی نزدیک انجمن، ساندویچ کوکتل با پنیر میآوردند، داغ داغ! ساندویچها را از وسط نصف میکردند و میگذاشتند توی سینی. چشمهای ما عین شاهین متوجه ساندویچها بود. تابستانها هم که قلع و قمع هندوانه و خربزه. ولی نهار و خوردو خوراک سر جای خود، دقت بورقانی در مسائل مربوط به روزنامهنگاران شاهکار بود.
وقتی رژیم غذایی را شروع کرد، مجبور شدیم از رقابت چشم بپوشیم که خیلی دردناک بود!
...
وقتی کمکهای مردمی به روزنامهنگاران عملا محدود شد، و خیلی از روزنامهها حاضر نشده بودند به انجمن پولی برسانند که میان بچههای بیکار شده پخش کند، عصبانی شد. عصبانیتش هم از صبحامروزیها بود. میگفت اینها ۷۵۰ میلیون پول نصیبشان شده، رفتهاند ساختمان خریدهاند، به جای اینکه به بچههای خودشان هم کمک کنند.
...
روزی که علیرضا رجایی از زندان آزاد شد، با بچههای انجمن رفتیم منزلش. گمانم من و زیدآبادی با احمد بورقانی رفتیم، با آن رنو ۵ قدیمیاش. او برعکس نمایندگان مجلس پژو نگرفته بود و با همان ماشینش این طرف و آن طرف میرفت. موقع بازگشت، چرخ ماشین پنچر شد. ما مرده بودیم از خنده. نمیدانم کدام عکاس رسید و عکس گرفت. نیوشا بود یا یکی دیگر. من همان ماجرا را کردم یک گزارش تصویری برای روزنامه نوروز. وقتی داشت چرخ ماشین را عوض میکرد صحنه باحالی درست شده بود که هیچوقت انتظارش را نمیتوانستی داشته باشی. یک نماینده مجلس میشد مثل او که بیخیال مقام و منصب مثل هر آدم عادی دیگری به داد ماشینش میرسید... هر چه هم الان گشتم نتوانستم فایل آن کارتون استریپ گزارشی را پیدا کنم. کسی آنرا دارد؟
...
روزی که برای دیدار با کروبی به مجلس میرفتیم، من طبق معمول پیراهن تمساح نشانم را پوشیده بودم، زیر کت. موقع سلام و احوالپرسی با کروبی، گوشه کت را زد کنار و با شوخی تمساح را به او نشان داد و گفت حاج آقا، توجه دارید که! کلی خندیدیم!
...
وقتی جماعت نویسنده سینمایی را در اواخر سال ۸۱ دستگیر کرده بودند، بورقانی و آرمین مسوول پیگیری شدند و وقتی در جلسه هیات مدیره گفتند ماجرا چه بوده، کلهمان سوت کشید. خیلیها خبر ندارند نقش آن پیگیریها در کاهش فشار روی کامبیز کاهه و بقیه چه بوده.
...
وقتی کتاب امیر انتظام منتشر شد، اسم عباس عبدی بارها مطرح شده بود به عنوان یکی از کسانی که در آن دوران امیرانتظام را آزرده بود. بعد از جلسه انجمن پیاده با بورقانی رفتیم سمت کریمخان. گمانم کاری داشت با کتابفروشی زیر پل. تمام مدت بحث ماجرا بود. من که آن روزها از عبدی شاکی بودم و به خاطر اعتراض به سانسور مطالبم از نوروز زده بودم بیرون، بدم نمیآمد حرفهای امیر انتظام درست از آب درآید، و خیلی دلم میخواست ببینم نظر بورقانی چیست. گفت باید دو طرف ماجرا را دید و سنجید. یک دیدگاه کلاسیک روزنامهنگارانه. امروز بهتر حرفش را میفهمم.
...
استقلالی بودن بورقانی هم البته مایه کرکری روزهای شنبه بود.
...
وقتی برای حیات نوی روز جمعه، صفحه "کلوز-آپ" را در میآوردم، رفتم سراغ بورقانی. دفترش درست روبروی محل قدیمی دادگاه مطبوعات در کوچه منتهی به خیابان قرهنی بود. دیدن آن ساختمان لعنتی اصلا خوشایند نبود! حسن سربخشیان چند تا عکس محشر گرفت، ولی سیگار دست بورقانی بود. گفت نکنه میخوای این عکسها رو بگذاری که من نتونم خونه جواب کسی رو بدم؟ بیخیال آن عکسها شدیم! ولی کلی خندیدیم.
...
خاطره زیاد است. کسانی که سالها با او بودهاند حتما خاطراتی دارند که خواندنش برای همه جداب خواهد بود. کاش بنویسند.
Labels: بورقانی