خوددرگیری مدل ایرانیامروز داشتم کامنتهای چند وبلاگ و همچنین بالاترین را مرور میکردم. احساس کردم که بعضی از کامنتها که معمولا فاقد هویت بخصوصی هم هستند، پر از کینهاند.
کینه معمولا ناشی از سوتفاهم است یا حسادت.
بسیاری از اتهامهایی که به هم میزنیم، گاه ناشی از رقابتهایی گذراست و بس.
در کنفرانس دو سه هفته پیش به یک نکته دقت کردم. بسیاری از جماعت رسانهای، ابتدا بر اساس نگاه شخصی خود نتیجه گیری میکنند، بعد برایش دلیل میتراشند.
خیلی از تحلیلها اصولا ناشی از برداشت خاص ما از مسائل مختلف است و بعد برای قبولاندن دنبال هزار و یک شاهد فلسفی( بخوانید فل-سفیه) میگردیم.
مساله این است که اگر به تفاوتها احترام بگذاریم - که در بسیاری از مواقع هر دیدگاه متفاوت را سرکوب کردهایم - شاید بتوانیم راحتتر وارد گفتمان شویم.
من و شمای وبلاگنویس و وبلاگخوان و روزنامهنگار و هرچیز دیگر که نیامدهایم معجزه کنیم. میآییم دیدگاهی را مطرح میکنیم و گپی می زنیم. از این میان هم من چیزی دستگیرم میشود و شاید هم شما. اما نوشتن و گفتن و کشیدن و بودن، ارزشش بیشتر از نبودن است.
بسیاری از کامنتهای فاقد نام و هویت در وبلاگها چیزی جز نیستی نمیطلبند. این گمانم گفتمان غالب مدارس مذهبی است. در حوزه هنری که بودم، شاگردهای غیر مستقیم فردید از این نوع را زیاد میدیدم. بچههای خوبی هم بودند، اما امان از مغزی که میتوانست باشد ولی نفرت چیزی از آن باقی نگذاشته بود.
شاید اخلاق بد سالهای پیشینم که هنوز هم هر ازگاهی بیرون میزند ناشی از نشستن و گفتن و خندیدن با همان دوستان دوست داشتنی باشد، اما می اندیشم که آیا میتوان از آن فضا خارج شد؟ اما نباید تقصیر را بر گردن ایشان بیاندازم. عیب از خودم بوده.
نه معلم اخلاقم و نه حق دارم باشم، در مورد چیزی مینویسم که برایم جذاب است و یا دربارهاش شک دارم و بلاتکلیف. به عنوان مثال، دورهای تکلیفم در باب مذهب با خودم مشخص نبود. به زبان میراندمش. کار بیخودی میکردم. روابط خصوصی افراد برایم جالب بود. و ... راستش فقط برایم از آن روزها تاسف باقی مانده که چرا در مورد مسائل و موارد بیارزش که ربطی به حقوق عامه نداشته هم خودم را عصبانی کرده بودم هم خوانندهها را. البته هنوز معتقدم مجموعه روابط در رسانههای ایران منطقی نیست و خیلی از همکاران متاسفانه نمیدانند چه مسائلی میتواند بعدها به ضررشان تمام شود. بهتر بود در این باره هم که مینوشتم، ادبیاتم را تغییر میدادم.
میاندیشم که ما ایرانیها اگر بتوانیم بر حسادتها غلبه کنیم، کارمان را بهتر پیش خواهیم برد. حسادت و پوز زنی انگار جزیی از وجودمان شده. من خیلی از مواقع که خونم به جوش میآید، مطمئن نیستم از حسادت است یا نه؟ بعد دچار "خودتکذیبی" میشوم و برایش دلیل هم میتراشم.
همین دیروز-پریروز داشتم به این فکر میکردم که ما ایرانیها با این تعداد زیاد مهاجر، هنوز نتوانستهایم یک جامعه ایرانیان خارج از کشور داشته باشیم؟ چندی پیش در یک سخنرانی در دانشگاه یورک، برای مخاطبان ایرانی و کانادایی به شوخی گفتم که من ترجیح دادهام تا آنجا که ممکن است از محله پر از ایرانی "نورت یورک" که فقط ایرانی زیاد دارد ولی نمیتوان نام "محله ایرانی" بر آن گذاشت دور باشم. فکر میکنید واقعا دلم میخواهد از ایرانیها دور باشم؟ نه! اما مجموعه روابط موجود به من ثابت کرده که دوری و دوستی چیز بسیار خوبی است! گیرم مشکل همهاش از من باشد. مرض دارم بیشترش کنم؟
وبلاگستان فارسی جامعه بسیار جالبی است. نشان میدهد که میتوانیم تغییر هم بکنیم، بهتر شویم و گاه بدتر. ولی جامعه است نسبت به تجمع فیزیکی ایرانیان.
در این وبلاگآباد، میتوانی مجموعه خصائل را ببینی، ببینی چگونه میتوان حقایق را جور دیگری دید یا جلوه داد، سکوت کرد یا وارد دعوا شد، یار طلبید یا یاران دیگران را به یک چوب راند و زدشان.
آیا میتوانیم در این فضای محدود، به هم کمک کنیم تا حداقل باعث ضرر به غیر نشویم و خیرمان بیشتر به هم برسد؟
ادامه دارد
Labels: گفتمان