یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, May 26, 2008
مهاجرت یا ماندن-۴
بعضی از دوستان در مورد میزان فشار کار کانادایی نسبت به فشار کار ایرانی می‌پرسند. شاید من نمونه خوبی نباشم، ولی شاید توضیح بدهم نوع کار خودم چگونه است تا کمی آنرا لمس کنید.

گاهی مجبوری بعد از شیفتت بمانی تا نیرو کم نیاید. وقت اضافه برای وبگردی نداری. همیشه باید آماده باشی. کارت شدیدا نظارت می‌شود تا میزان خطای گروهی به حداقل برسد.

بعد از کار، سوار قطاری می‌شوم که هزاران نفر کارمند مثل خودم را به مقصد می‌رساند. قیافه‌های خسته به تو کمی آرامش می‌دهد که تنها نیستی.

فرق من با خیلی‌ها دیگر است که به جای ۸ ساعت، نزدیک به ۱۲-۱۴ ساعت کار می کنم. و من تنها نیستم. دوستان کانادایی‌ام که اجاره یا قسط خانه می‌پردازند و مخارج اضافه دارند، گاهی مجبور می‌شوند بیشتر از این هم کار کنند.

تو اینجا همیشه بدهکاری! بدهکاری به بانک بابت سال‌های تحصیلت، قسط خانه و ...

اگر بخت یارت باشد، کار یا کارهای دیگرت مورد علاقه‌ات خواهند بود. پس می‌توانی لذت هم ببری، اما به عنوان مثال یکی از دوستانم ساعت ۶ صبح کارش شروع می‌شود، ساعت ۳ بعد از ظهر سر کار دومش می‌رود، ۵ ساعت هم آنجاست و بعد راهی خانه می‌شود. مجموعا چهار ساعت می‌خوابد. در طول ۵ سال گذشته ۳۰ کیلو وزن اضافه کرده. چون این وزشکار سابق که می‌توانست امروز جزو یکی از لیگ‌های آمریکایی باشد، بعد از خرد شدن مچ پایش نمی‌تواند و وقت ندارد بدنسازی کند.

اینجا، باید هر دو شریک زندگی کار کنند تا از پس هزینه‌ها برآیند. اصلا تعارف ندارد! بچه‌ها را با این فرهنگ بزرگ می‌کنند. تابستان‌ها و خیلی از شنبه‌ها و یک‌شنبه‌ها می‌بینی نوجوان‌ها را که دارند سخت کار می‌کنند تا پول کالج و دانشگاه خودشان را درآورند. این‌ها البته سابقه کار هم می‌شود.

برای خیلی از ما ایرانی‌ها این مساله چندان جا نیافتاده است. مگر می‌شود بچه‌ها قبل از پایان درس کار هم بکنند؟ خود من وقتی تابستان سال ۱۳۶۵ بعد از امتحان ثلث سوم کلاس سوم دبیرستان راننده بولدوزر شدم در گرمای گره‌بایگان فسا، فقط به پدرم بد و بیراه می‌گفتم، اما الان درک می‌کنم که چه لطفی در حقم کرد.

اینجا بچه‌های نوجوان را می‌بینی که آخر هفته دارند روزنامه توزیع می‌کنند در خانه مشترکان. در قهوه‌خانه‌ها کار می‌کنند، گارسون می‌شوند و بعد پایان شیفت، پدر یا مادر با بی‌ام‌و یا بنز یا لگزوس و ... می‌آید دنبالشان.

اینجا چیزی به نام کسر شان برای بخش بزرگی از جامعه معنا پیدا نمی‌کند. در ایران آیا یک پزشک یا استاد دانشگاه به این راحتی‌ها حاضر است فرزندش در ساندویچ فروشی پادویی کند؟ حالا نسبت موفقیت جامعه و کشور و اقتصادمان را اندکی مقایسه کنید. البته اصلا دلیل نمی‌شود که بگوییم تنها عامل موفقیت این قسمت دنیا کارهای خرد کردن است، اما آیا فرهنگ کار در کشور ما نهادینه شده؟ چقدر به فرزندانمان یاد داده‌ایم که باید مسوولیت زندگی را زودتر بر عهده بگیرند.

بسیاری را البته می‌بینی که به خاطر درگذشت یا مریضی پدر یا مادر، مجبور شده‌اند نان‌آور خانه از دوران خردسالی باشند. اما این فرق می کند با منطقی شدن یک جامعه نسبتا تنبل. می‌گویم تنبل، چون در ایران کار کرده‌ام. چند در صد کار روزانه ما مفید محسوب می‌شود؟

به شوخی به دوستانم می‌گویم این کانادایی‌ها پول مفت به کسی نمی‌دهند. یکی از دوستان می گوید همه سوار کشتی رومی‌ها در فیلم بن هور هستیم و پارو می‌زنیم، ولی مزد هم می‌گیریم.

ادامه دارد

Labels: