چند روز پیش با دوستانم در تهران گپ میزدم. بحث زندگی در ایران بود.
یکهو به فکرم رسید که بپرسم واقعا کجا دوست دارید زندگی کنید؟
راستش را بخواهید، من تقریبا هر شب خواب تهران را میبینم. دلم برای بوی گازوئیل هم تنگ شده!
اما آیا واقعا دوست دارم در تهران زندگی کنم با تمامی محدودیتها؟
آری و نه!
تهران مثل خانه پدری میماند. دوستش داشتهای ولی حاضر نیستی به آن برای زندگی برگردی! میخواهی چه کاری داشته باشی؟ چه امنیتی؟ چه تامینی؟
اصلا بحث خودباختگی نیست! من الان بعد آز ۸ ساعت کار سخت کانادایی، برگشتهام خانه، لپتاپم روی پایم است - مرتبط با اینترنت مسدود نشده - و دارم بدون نگرانی، اخبار آمریکایی نگاه میکنم و حوصلهام که سر رفت، میروم ۷ کانال فیلم قانونی را نگاه میکنم و ...
اینجا وطن من نبوده، ولی احساس میکنم قفسی است که خودم انتخابش کردهام.
صدایم را در فضای بستهام کوتاه نمیکنم تا شنود کنندهها نشوند و بعدا برایم نوارش را بگذارند.
قیمت گوشت و برنج و خیلی چیزها اینجا ارزانتر است! مالیات وحشتناکی میدهیم، ولی اثراتش را هم میبینیم.
از من که نه، از آرش کمانگیر در باره سرما بپرسید! برای خیلیها غیر قابل تحمل بوده، اما آیا میشود سپریاش کرد؟
اینجا رقابت برسر کار وحشتناک است. یک خطا یا کوتاهی یا بدشانسی کافی است که شغلت بپرد. بدشانسی چرا؟ بازار بورس! افت ارزش پول! بحرانهای اعتباری و ... ولی وقتی شرایط کاری ایران و تعطیلی راحت رسانه های غیر دولتی را برای جماعت کانادایی تعریف میکنی، شاخ در میآورند.
در طول ۴ سال گذشته، تعداد زیادی از روزنامهنگاران ایرانی که توانستهاند، از ایران خارج شدهاند. روزنامه نگار اما، خونش از دیگران سرختر نیست. هیچ برتری بر دیگران ندارد، و بدتر از همه، امکان یافتن کاری مناسب برایش در این سر دنیا خیلی سختتر است!
تکلیف یک مهندس معمار، یک طبیب، یک دندانپزشک، یک دانشجو در این طرف دنیا خیلی مشخصتر از وضع روزنامهنگاران است، اما وقتی جان خیلیها به لبشان رسیده، این انتخابشان هم قابل تعمق است.
سوال من این است:
آیا واقعا در صورت فراهم بودن شرایط برای مهاجرت، حاضر به تحمل وضع موجود در داخل کشور هستید یا نه؟
Labels: مهاجرت