هفتم تیر که نه، هشتم تیر، خبرش همه جا پیچید. داشتیم با بروبچهها توی کوچه بازی میکردیم که یکی از خانمها با خنده آمد و گفت بهشتی رو کشتن.
من شوکه شده بودم. زود دویدم خانه پدربزرگ مادریام. همین چند روز پیش بود که بگیر بگیرها شروع شده بود. بهشتی خیلی قدرت داشت و اگر او کشته میشد، یعنی وضع خراب بود.
کوچه گلستان نهم پاسداران، تا آن لحظه به اسم قبلی خیابان وفادارتر بود. انگار هنوز "سلطنتآباد" بر "پاسداران" میچربید.
توی کوچه فقط یکی دو نفر واقعا عزا گرفته بودند.
برایم عجیب بود. دو سال و نیم قبلش که بهشتی قهرمان بود، چرا یکهو اینها از رفتنش خوشحال شده بودند؟ یکی از رفقای پدربزرگم گفت "اینها" دیگر رفتنیاند.
اما از آن روز به بعد فضا اندکی عوض شد...
"اینها" ماندند، خوب هم ماندند، رفیق پدربزرگم رفتنی شد. خدایش بیامرزاد.
Labels: هفت تیر