امروز اگر نادال به فدرر ميباخت، ديگر باورم میشد که کارم بيش از حد خراب است. اول میخواستم فاصله راديو تا محل اقامتم را پيادهروی کنم، اما ديدم نمیشود پايان اين بازی را نديد. سريع سوار تراموا شدم ولی ديدم سر خايابان يک رستوران عربي، شيشليک دارد. ای دل قافل... داشتم زحمات پايانی را میکشيدم که يادم افتاد نادال دارد میبازد...لااقل به اين دليل که من از بازی او خوشم میآيد!
وقتی رسيدم، ست پنجم بازی آغاز شده بود. اين لعنتی فدرر نمیباخت. از خدا خواستم حالم را اينقدر نگيرد و بگذارد کسی ببرد که من از بازیاش خوشم میآيد.
وقتی فدرر توپ آخر را زد به تور، نادال خودش را انداخت روی زمين، باورش نمیشد.