راستش در اين يک ماه گذشته، شديدا دلم برای کانادا و رفقا تنگ شده. مخلص آقا مری و طاهره خانم و مادربزرگ و و الباقی هم هستيم.
اینجا فرصت بازآموزی کار رادیو به من داده شده. خیلی از ما، از دور و نزدیک برای رادیو زمانه برنامه ساختهایم و زود در بند کلیشهها گرفتار آمده...زمانه، دیروز دو ساله شد. تجربه گرانبهایی که هنوز میجوید و میپوید. من دارم اینجا در آمستردام شاگردی می کنم. باید یاد بگیرم...همه ما مقابل آینه که میایستیم، بهترین گویندگان دنیا هستیم، ولی در استودیو، یادمان میرود جلوی آینه چه کرده بودیم.
اینجا در آمستردام فضای آرامی را تجربه میکنم که بعد از سه سال کار فشرده و سخت خبرگزاری، که دو سال و نیمش شیفت شب بود، نعمتی است اساسی.
ديدن بعضی از شهرهای اروپايی حس و حال جديدی به من داده. میفهمم چرا بعضی از نويسندگان و هنرمندان به پاريس يا ديگر شهرهای اروپايی میآمدهاند تا آب و هوايی تازه کنند.
بزرگترين مرض من، پيادهروی است. تا دلتان بخواهد بروکسل و پاريس و آمستردام را گز کردهام. اما واقعا کم است! يعنی با اين شکم گندهای که من دارم، بايد کمربندی اين شهرها را هم بپيمايم تا همه چيز متعادل شود.
در آمستردام، دیدن کارهای ون گوگ از نزدیک دیوانه کننده بود.
در پاريس، ديدن کاريکاتورهای دوميه از نزديک برای من مثل معجزه بود. سالها در بارهشان خوانده و هر از گاهی هم در مقالاتم به آنها اشاره کرده بودم.
در بروکسل، مرور سير تکاملی کميک يک موهبت بود. هنوز نمیتوانم باور کنم آثار فولون را از نزدیک دیدهام و لمس کردهام.
وقتم کم است و اميدوارم بتوانم کاريکاتورهای قديمی ايتاليا را هم ببينم، بايد پلانتو را هم ببينم، که شک دارم وقت کنم.
Labels: Europe