بحث اصلی من در مورد برنامه است. رئیس جمهوری میخواهد با مام میهن ۴ سال ازدواج موقت بکند. گیرم خوشتیپ باشد، گیرم خانوادهدار باشد، گیرم موهایش نریخته باشد، اما...
من دو نگاه دارم، یکی نگاه حقیقی و دیگری نگاه واقعی. نگاه حقیقی به من میگوید که کار همه این جماعت از بیخ خراب است، همهشان دستشان کثیف است و تا دلت بخواهد خونی است.
نگاه واقعی میگوید همینی که هست، آش کشک خالهته، بخوری پاته، نخوری پاته.
من میگویم واقعیت را میبینم، اما نمیخواهم زیر بارش بروم، چون اگر حقیقت را جستجو نکنی، در منجلاب عادتهایت غرق خواهی شد.
من میگویم نمیخواهم از روی عادت جزوی از موج بشوم. این یک تصمیم فردی است. تا کنون به هیچکس نگفتهام و از هیچکسی نخواستهام رای ندهد. آن زمانی هم که با شوق رای میدادم، کسی به من نمیگفت که رای بدهم یا ندهم.
میگویم برایم قابل درک نیست که به کسی رای دهم که ارزش رای مرا نمیداند، و فردا رایام را مفت بفروشد. میگویم بازیگران که عوض نشدهاند، همانها هستند، بدون آنکه پیشرفتی کرده باشند، ضعیفتر شدهاند و حنایشان هم رنگی ندارد.
معتقدم که خاتمی و اصلاحطلبان نه تنها رای مرا، که موجودیت من نوعی را فروختهاند. رای شما را خبر ندارم. لابد شما برداشت خاص خودتان را دارید. من از سال ۷۴(مجلس پنجم) تا ۸۱، با امید رای دادم. امیدوار بودم. اما دیدن گروههای مختلف اصلاحطلب از نزدیک و کار کردن با آنها مرا به این نتیجه رساند که سر و پا یک کرباسچی هستند!
---
آغاز به کار من در مطبوعات به ۶ سال پیش از دوم خرداد بر میگردد. کار در گل آقا و همشهری و خیلی دیگر از نشریات ریز ودرشت را تجربه کرده بودم. اما هیچ دورهای به اندازه چند ماه مانده به دوم خرداد برایم هیجانی و با ارزش نبود. انگار پایان دنیاست و تنها چند ماه فرصت داری همه هنرت را به خرج دهی که با دل راحت بمیری.
الان که فکر میکنم، میبینم که آنقدر جانبدارانه تبلیغ کردیم که اصلا جای دفاع ندارد. روزنامهنگاری ما هم جذابیتهای خودش را دارد. البته شاید من کمتر دلم بسوزد، چون از کسانی که معتقد بودم آفت دموکراسی بودند انتقاد میکردم، اما آیا بعد از دوم خرداد و شناختن آرام آرام بیعملیها و دروغها، امکان انتقاد منصفانه وجود داشت؟
من خوش شانس بودم در هفته نامه مهر کار میکردم. حداقل امکان نقد خیلیها را آزادانه داشتم. به صدا و سیما بند میکردم، به لاریجانیها، به مهاجرانی، به هر کسی که جرات میکردند کاریکاتورش را در مهر چاپ کنند.
اما روزنامههای دوم خردادی چطور بودند؟ شده بودیم توپخانه. برای چه؟ برای ضعیفتر کردن رقبای اصلاحطلبان، بدون آنکه درست و حسابی به خود اینان نگاهی بیاندازیم و نقدشان کنیم. انگار نقد اصلاحطلبان گناه کبیره بود.
یاد همسلولیام بخیر. سالها مدیر یکی از موزههای میراث بود. خدا سلامتش بدارد. میگفت تا زمانی که قابل نقد کردن باشید(پول نقد البته!)، هوایتان را دارند. بعد میشوید آثار باستانی بیارزش.
---
میاندیشم راه انداختن حزب بعد از رسیدن به قدرت خیلی دور از منطق و انتظار نبود. اما آیا این حزب که قرار بود اصلاحات را به نحوی پیش ببرد، توانست نیروسازی کند و جوانترها را آرام آرام به حدی برساند که به نداری امروزش مبتلا نشود؟
حالا همان جماعت که به خاطر عدم علاقه به تقسیم قدرت و توزیع آن، اصلاحات را از پا انداختند، امروز باز هم فریادشان بلند است. لطفا به ما که برنامهای نداریم و توان جلب مشارکت نداشتهایم و پشتوانه سابق هم وجود خارجی ندارد و عزت قبلی را هم از دست دادهایم، رای دهید.
در کمال ناباوری میگویم که آیا حاضرید مسوولیت تمامی فرصتسوزیها و اشتباهها را بپذیرید؟ آیا توان جبران خطاهای آن سالها را دارید؟ آیا برنامهای برای بهتر شدن دارید؟ آیا میتوانید به من ثابت کنید که قدر رای مرا میدانید.
میخواهم بپرسم که آیا حاضرید واقعیتهای تاریخی در ۳۰ سال گذشته را پاسخ دهید؟ البته اگر مسوولیتی داشته اید! اگر نه که مزاحمتان نمیشوم. میخواهم بدانم چه اتفاقی افتاد که ناگهان استقلال وآزادی تبدیل به داغ و درفش شد، و چه کسانی در این دگرگونی نقش داشتهاند و الان کجا هستند؟
چند سال پیش، یکی از همکاران در مورد فعالیتهای سعید حجاریان در دهه شصت حرف میزد. میگفت چرا بچههای اصلاحطلب این همه راحت از کنار همه چیز گذشتهاند؟ راستش من شاخ درآوردم. چون اصلا خبر نداشتم نقش حجاریان چه میتوانسته باشد؟ وقتی برای تحویل سال نوی ۱۳۷۹ به بیمارستان سینا رفته بودیم، و برای سلامتی حجاریان دعا، همان دوست را دیدم. میگفت دعا کن حجاریان زنده بماند که روزی بخواهد خاطرههایش را منتشر کند.
خب، حجاریان زنده است و هنوز خاطرهای منتشر نکرده. معلوم است که به این زودیها از این خبرها نیست.
اما وقتی نگاه میکنی که حجاریان به عنوان یکی از معماران جنبش دموکراسیخواهی و اصلاحات درون حکومتی معرفی میشود، یک کمی گیج میشوی. آیا افراد به این راحتی عوض میشوند؟ یعنی حجاریان از زمانی که از وزارت اطلاعات بیرون رفت تا روزی که مشاور رئیس جمهوری بعد از دوم خرداد شد، این قدر متحول شد؟ باورش سخت است.
وقتی به گذشته بر میگردی، حس میکنی که یک جای کار بدجوری عیبناک است. آیا همه ماجرا برای بازگشت به قدرت بعد از شکست مجلس چهارم نبود؟ چرا که نه؟ مگر قدرت بد است؟ خیلی هم خوب است. اما مثل این میماند که با خنجری که به پشت پدرت زدهاند و او را کشته اند، برایت خیار پوست کندهاند و دارند تعارفت میکنند. آنقدر مهربانانه حرف میزنند که متوجه لکه خون روی خنجر نمیشوی و نمیفهمی داری میوه خونین میخوری. محبت از سر و رویشان میبارد، چون متوجه شدهاند برای رفع مشکلات قانونی ارثیه، باید امضای تو را هم داشته باشند. خب وقتی ارث را نصیب بردند، میفهمی که ارثیه تو را برداشتهاند، نه چیزی که مال آنها بوده، و این همه وقت، رنگ شدهای به این خیال که دلشان برایت سوخته است.
مساله این است که من، که رایام را دوست دارم، هر وقت آن میوه پوست کنده را تعارفم میکنند، نگاه میکنم ببینم با همان کارد پوستش
را گرفتهاند یا نه؟
البته ایدهالگرایی را دور انداختهام و میگویم اصلا بیا و مسوولان خطاکار و همکارانشان و همراهان را ببخش، اما لااقل بگوید ببخشید!
من حرف بیجایی میزنم؟ میگویم مثلا از سال ۵۸ تا ۶۸، یک اتفاقهایی افتاده که نسلهای بعدی از آن بیخبرند. آیا کسانی که آن سالها نقشی داشتهاند، به این زودی آلزایمر گرفتهاند؟ اعضا دولت میرحسین موسوی خبر نداشتند چه اتفاقهایی افتاده؟ اصلا در این کشور بودهاند؟ اعضا بلندپایه سازمان مجاهدین انقلاب چه؟ کسانی که این سالها آنها را جزو آدمهای خوب معرفی کردهایم، چرا حرفی نمیزنند؟
میگویم کسانی که سکوت کردهاند، دلایلی دارند. یا دست داشتهاند، یا شاهد بودهاند، یا آن زمان اعتقادی داشتهاند و امروز ندارند، و یا هنوز معتقدند که همه کارهای آن زمان درست بوده. خب دوست دارم بدانم!
حرف من در درجه اول متوجه اصلاحطلبان است. چون مدعی آزادیخواهیو اصلاح امور هستند. جناح راست و اصولگرایان که تا حالا حرفی از آزادی نزدهاند که بخواهم به آنان در این باره گیر بدهم. آنان هیچوقت رای مرا نداشتهاند که بخواهند نگران از دست دادنش باشند.
ادامه دارد
Labels: ارزش رای