آقا من همیشه ماه رمضان چاق میشوم.
یعنی هر سال بدتر از پارسال! البته شک دارم بتوانم حتی یک سوم ماه را روزه بگیرم، اما ببینیم چه میشود؟
الان بوی آش رشته سالهای ۷۲-۷۶ همشهری دارد همینطور توی اتاق خاطرهام میپیچد. بوی نان سنگک، بوی پنیر تبریز، بوی سبزی، زولبیا بامیه...
یاد سال ۱۳۶۴ می افتم که چند بار پدربزرگم برای افطار آمد پیش ما. با آن معده کوچک شدهاش...چهل و پنج سالگی دو سوم معدهاش را برداشته بودند...
بوی گلاب سر سفره، بوی سوپ جو...فرنی...
یاد رمضان سال ۶۵ افتادم. آنقدر وضع نمرههایم خراب بود که باید شیمی را ۱۵ کامل میگرفتم تا قبول شوم. از سحر تا آخر شب درس میخواندم...خدا خیرش بدهد دفتردار مدرسه را که با معجزاتی نمره مرا درست کرد! چگونه، بعدها باید از نوه نتیجههایش بپرسم!
یاد رمضان قبل از کنکور بخیر! سال ۶۶، عجب حالی داد.
رمضان سال ۸۳، آقا مری و طاهره خانم جانم را نجات میدادند با آن افطاریهایی که می آوردند مغازه.
آخ از فرنیهای مادرزن! چه لذتی داشت کش رفتن از یخچال!
---
هنوز که هنوز است، "ربنا"ی شجریان را که میشنوم، اسید معدهام خبرم میکند که وقت حمله و کارزار است.
چند خوردی...چرب و شیرین از طعام...
Labels: رمضان