ديروز از آن روزهای خوب گند بود. میگويم خوب چون خوشحال بودم از موفقيت محمود معراجی در رقابت ملی چهره کانادا که جايزه ويژه را برد. خوشحال بودم از راهاندازی آتليه احمد سخاورز.
حالم گرفته شد به خاطر درس کردن يک سو تفاهم ناشی از رفتار نسبتا نابخردانهام. من گاهی حرف نمی زنم و انتظار دارم طرف مقابل بفهمد چه در سرم میگذرد. عين اينکه يک مساله رياضی را ظاهرا حل نکنی و فقط جواب پايانی را بنويسي، در حالی که روش حل هم نمره داشته...
حالم بد شد از تفسيرهای بعضی از جوانترهای ملی مذهبی وقتی خود را محور ميهندوستی میدانند و ميهندوستی را هم معادل حمايت از خاتمی. حالم بد میشود از يکجانبه نگری دوستان فراموشکار که خيال میکنند بالا بردن انتظار از خاتمی و زير سوال بردن کوتاهیهای او ضربه به اصلاحات است.
حالم بد شد از پریشب يادم به دوستی افتاد که در آذر ۷۲ سکته کرد و رفت. او معلم من بود.
حالم بد شد از دارايی و نداری...
حالم بد شد از ناشکری خودم.
---
وقتی بايد شاد باشی و از شادیت لذت ببري، از زمين و زمان خرابی میکنند به حس و وجودت، و البته خودت هم بی تقصير نبودهای. اين حس را درک میکنيد؟
Labels: Bad, Good, Ugly