یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, December 26, 2008
ظرفیت نظام، ظرفیت مردم، ظرفیت کشور، ظرفیت ... و غیره
راستش خسته می‌شوم وقتی می‌شنوم از ظرفیت‌های قانون اساسی بهره لازم را نگرفته‌ایم. وقتی می‌گویند ظرفیت‌های قانون اساسی بیشتر از این حرف‌هاست. وقتی می‌گویند خاتمی اوج ظرفیت تغییر پذیری نظام است و ...

خیلی مشخص بگویم که متاسفانه یا خوشبختانه فقط اهل غر زدنم و هیچ راه حلی هم ندارم که ارائه بدهم. اما این به معنای لال شدن نیست. عیبی را می‌بینم، می‌گویم. خودم کامل نیستم اما این دلیلی برای سکوت نیست.

برای من عجیب است وقتی این نظام را اوج ظرفیت مردم ایران می‌خوانند. یعنی از این بهتر نمی‌توانیم داشته باشیم؟ قانون ناقص و تبعیض‌آمیز اساسی اوج کار حقوق‌دانان و مترجمان حقوق‌دان اول انقلاب بوده؟

وقتی اینجا یک ایرانی را می‌بینی که عمدا خود را "پرشین" می‌خواند تا کسی او را با سران حکومت مقایسه نکند، دردت می‌گیرد از این همه فقدان ظرفیت...یا ظرفیت‌ها از دست رفته.

من کمتر دیده‌ام ما ایرانی‌ها بتوانیم واقعا با هم جمع بشویم. همیشه از هم کم می‌شویم! جمع یک گروه ایرانی خیلی وقت‌ها نتیجهی کلی‌اش منفی است. نه! سیاه‌نمایی نمی‌کنم. یک گروه با استعداد آنقدر به هم بد می‌کنند که کسی تحمل دیگری را ندارد و آخر‌الامر همه به گوشه خلوتی پناه می‌برند از دست دیگران.

با خیلی از قدیمی‌های مهاجر که گپ می‌زنی، می‌گویند تا حد ممکن از خودی‌ها دوری کن. این چه جور توصیه‌ای است...اما بعدا می‌بینی که ناخواسته خودت تبدیل به موجودی بیخود شده‌ای که با هیچکس خودی نخواهی بود، حتی با خودت.

---

نه. من باور نمی‌کنم که نهایت ظرفیت رای دهندگان ایرانی چهره‌هایی باطل شده و ناکارآمد باشد. من باور نمی‌کنم که ظرفیت تغییر قاعده بازی را نداشته باشیم. من توی کتم نمی‌رود که ظرفیت ما ایرانی‌ها اینقدر کم باشد. 

تاریخ را باور دارم. بس بگردید و بگردد روزگار...

هیچ وقت یادم نمی‌رود وقتی پدرم مجبورم کرد قصیده بلند "در مدح امیر انکیانو" از قصاید فارسی سعدی را از حفظ کنم و برایش بخوانم. آنجا که با "بس بگردید و بگردد روزگار" شروع می‌شد. باقی‌اش را که می‌خواندم رویایی می‌شدم تا آنجا که می‌گفت: " ای که دستت می‌رسد کاری بکن، پیش از کز تو نیاید هیچ‌ کار". پاییز سرد ۱۳۵۸ بود. جایزه کامل خواندن این قصیده از بر هم یک خودنویس لامی بود از فروشگاه لوازم‌التحریری در شهرآرا، چون در گیشا خودنویس لامی پیدا نمی‌شد...

خودنویس لامی را در مدرسه دزدیدند...دو روز بعدش، اما خاطره ابیات آن قصیده را هرگز.

من نمی‌توانم بپذیرم که ما چنین ملت ضعیفی هستیم. شما هر چه دلتان خواست فکر کنید. من باورم نمی‌شود!

گاهی یاد پارک ژوراسیک می‌افتم و انتخاب طبیعی و هزار کوفت و زهر مار دیگر، که چرا مسیر تاریخی‌مان را عوض نمی‌کنیم؟ هر چیزی که در مملکت ما ضرب شده چیز دیگری از آب در آمده. پندار  یک و گفتار نیک و کردار نیک از مردمان عهد ساسانی چیزی ساخت که خیلی‌ها منتظر معجزه‌ای بودند تا مشکل را حل کند. آمدند ما را به صراط مستقیم راهنمایی کنند، به کج‌راهه رفتیم.

---

گاهی می‌خواهم باور کنم که می‌توانیم خلاف مسیر تعریف شده‌مان حرکت کنیم، اما انگار نمی‌شود که نمی‌شود.

---

من از اسم اپوزیسیون بدم می‌آید. خیال کرده‌اید اوپوزیسیون خارج از کشور چه کاری می‌تواند بکند؟ جز راه انداختن باشگاه بازنشستگان و خاطره نویسی و ...؟

رسانه‌های لس‌انجلسی و بهره‌مند از کمک‌های شیطان بزرگ چه کاره‌اند؟ همین است که صبح صادق سپاه می‌نویسد که باید از این رسانه‌ها تقدیر شود که در تحکیم نظام نقش داشته‌اند!

این همه بودجه ایرانی در کالیفورنیا و تورنتو و نیویورک ریخته و نتوانسته‌ایم یک رسانه موثر روشنگر راه بیاندازیم! هرچه راه افتاده در جهت کاستن از دیگران موثر بوده و لاغیر...

تو را به خدا نگاهی دقیق بیاندازید به بسیاری از مجلات و روزنامه‌های رنگارنگ این شهرها. اشکتان در می‌آید از فقدان شعور. آگهی‌نامه‌هایی رنگارنگ هستند که نمی‌دانید چرا درختان را برای تولید این خزعبلات قطع کرده‌اند. دستمال توالت لا‌اقل نقشی مثبت‌تر می‌تواند داشته باشد!

---

نه! باورم نمی‌شود که اوج ظرفیت ما اینجایی باشد که در آن گیر کرده‌ایم. شما باورتان می‌شود، به خودتان مربوط است. من باورم نمی‌شود!

Labels: