تا حالا از خوردن قرصهای جورواجور خسته شدهاید؟
من بیزار شدهام.
الان، سردردی دارم که آدم عادی را از پا میاندازد، ضربان رگهای پسِ کلهام، زلزلهوار سرم را تکان میدهد، اما چارهای ندارم جز اینکه تحملش کنم.
داشتم امشب کارهایی که در ایران کشیده بودم را نگاه میکردم. کارهای حیات نو را.
عکسهای آن روزگار در روزنامهها...
دلم گرفت.
---
باید یک متن برای سخنرانی در مورد کارتون مطبوعاتی ایران بنویسم، و وضعیت کارتون امروزی ایران را در دورههای مختلف بعد از انقلاب تشریح کنم.
در مورد خطوط قرمز.
وحشتناک است! وقتی به بهانه هاله نور اطراف سر یک خر در صفحه شطرنج، ماجرا قومی و بدتر از آن سیاسی میشود.
---
در تابستان قرار است کنفرانسی در نروژ پیرامون محدودیتهای آزادی بیان برگزار شود. یکی از موضوعهایی که دانمارکیها طبق معمول می خواهند از آن نان بخورند، ماجرای کارتونهای دانمارکی است. همانهایی که باعث تغییر نام شیرینی دانمارکی شدند!
داشتم به یک نکته فکر میکردم. مرز اهانت و انتقاد چیست و کجاست؟
اگر سه سال پیش مطالب امروزی اکبر گجنی را یکی برایش میخواند، همانجا سوسکش میکرد، ولی الان دارد با منطق خودش تقدس و مقدسات و ... را میآزماید و زیر سوال میبرد.
من شاید ۵ سال پیش چنین مطالبی را اصلا تحمل نگاه کردن به چنین مطالبی را نداشتم، چه رسد به خواندنشان. الان اما نه.
اشتباه نکنید! من نه روشنفکر شدهام، نه تابوشکن، نه ضد عرف، نه ...
اما دیگر نمیتوانم هرچیزی را که به عنوان مقدسات به خوردم دادهاند را بدون اندیشه قبول کنم. تازه اگر قائل به تکامل فکر باشیم، شاید هنوز در اول وصف ماجرا مانده باشم.
---
آنقدر از سوال کردن ما را ترساندهاند و از شک، که با کوچکترین تردیدی، احساس گناه میکنیم.
اگر هر چیزی را باور نکنی، لابد کافری.
کافری مگر آن نیست که پرده روی عقلت کشیده باشی؟ حالا اگر آن پرده تعصبات مذهبی و ساختههای بشری باشد که رنگ تقدس به آن داده باشند تا نه نگویی، تکلیف چیست؟
کافر نباشیم، بهتر است. نه؟
Labels: کافر نباشیم