الان دندهام خارید که یاد ۲ خرداد ۷۶ را گرامی بدارم. اما سرم درد گرفت.
----
مرور وقایع و تجربیات کوچک و بزرگ ۱۲ سال گذشته که از سر خوشبختی یا غیر از آن، نصفش را در خارج از کشور گذراندهام، امروز صبح حالم را بد کرد.
ممکن است فیلمی را دیده باشید با هنرپیشههایی بسیار خوب و بزرگ، که نتیجه حضورشان در یک فیلم چیزی از آب در آید که تولید کننده را ورشکست کند.
فرض کنید آنتونی هاپکینز و مایکل داگلاس و گوینیت پالترو و رابرت دونیرو ونسا ردگریو و... همه در فیلمی باز کنند که تهیه کنندهاش ناشی است، اما پول خوبی میدهد. کارگردان هم احتمالا قبلا تدارکاتچی بوده، و تماشای کار بقیه او را به این نتیجه رسانده که میتواند گروه بزرگی را کارگردانی کند.
وسط فیلم به این نتیجه روشنفکرانه میرسد که چون هنرپیشههایش با تجربهاند، اندکی آنها را آزاد بگدارد بد نیست تا خودی نشان دهند. چند جایی هم برای آنکه ملت یادشان نرود که او کارگردان است، نماهایی از فیلم را به خواست خود تغییر میدهد.
فیلم بیرون میآید و حتما طرفداران هنرپیشهها شاد و خوشحال از سینما بیرون میآیند، ولی منتقدین از ۵ ستاره، یک ستاره و نیم به فیلم میدهند.
طرفداران دو آتشه داغ میکنند.
---
فرض کنید کارگردانی مطرح در دوران افسردگیاش، فیلمی می سازد با بودجهای کلان و با حضور بازیگرانی خوب و مطرح. اما توان هدایت بازیگران و پیاده کردن فیلمنامه را هم ندارد.
احتمالا او هم فیلمش بدون ستاره خواهد بود.
---
فرض کنید کارگردان آدم خوبی باشد ولی نداند سینما چیست، هنرپیشهها و عوامل تولید هم ناشی باشند، فیلمنامه هم وجود نداشته باشد و بخواهند بر اساس "هر چه پیش آید، خوش آید" فیلم را بسازند. البته مستند با مزهای از کار در خواهد آمد، ولی مردم خواهند فهمید که با بودجه یک فیلم خوب، چه گندی از آب در آوردهاند.
---
این سومی مرا شدیدا یاد وقایع دوران خاتمی انداخت.
---
خیلی از کسانی که عاشق خاتمی هستند، وقتی غر می زنی به جان محبوبشان، طلبکارانه میگویند که مگر این خاتمی نبود که تو را به عرش اعلا رساند! مگر در دوران او نبود که تو فلان شدی و بهمان؟
برایم جالب است که حافظه بعضیها بعد از دوران بیهوشی سرجایش بر نمیگردد. من خودم را مدیون فضای نسبتا آزادی که خاتمی بعد از سال ۶۸ ایجاد کرد میدانم، نه فضای بعد از خرداد ۷۶. از آن خاتمی تا این یکی فاصله بسیار است. اگر گلآقا در سال ۶۹ آغاز به کار نمیکرد، من هم مثل بچه آدم الان دکترایم را گرفته بودم و یک جایی داشتم دانشجویانم را مسخره می کردم و دانشجویانم هم مرا. خدا بیامرز دکتر اخروی و دوستان دانشکدهایاش یک بار تلاش کردند مرا به درد خود مبتلا کنند. بچههای دوره لیسانس که چند جلسه شاگرد درس میکروفسیل من بودند شاید یادشان مانده باشد چه میگویم! برای خیلیها افتخار بود، برای من نبود.
من سال ۱۳۷۰ کارم را شروع کردم. تا سال ۱۳۷۳ استقلال چندانی نداشتم، اما کم کم در کار احساس راحتی بیشتری کردم. سال ۷۵ سال خوبی بود. جشنواره مطبوعات و یکی دوتا دیپلم افتخار خارجی و راهاندازی کلاسهای خانه کاریکاتور. اما از اواخر سال عملا داغ کردم و کاریکاتورهایم تندتر و تندتر میشد. انگار تب داشتند!
پیش از دوم خرداد، روزی عطریانفر از دهانش در رفت که در ردههای بالا گفتهاند که سرمقالههای انتخاباتی همشهری در ستون کاریکاتور "نگاه" منتشر میشود. میزان واکنش به حدی بود که صدای شورای نگهبان هم در آمد وقتی ترتیب بردن نام کاندیداها را مسخره کرده بودم. من کار خاصی نکردم. فضا ابلهانه بود، به نحوی مضحک نمایشش دادم. همین.
---
بعد از دوم خرداد در همشهری تا دلتان بخواهد سانسور شدم. از سوی یاران خاتمی، نه منتقدینش. تصمیم گرفتم بروم جای دیگری. کار در روزنامه زن نعمتی بود. رفقای حزبی فائزه هاشمی را مسخره کردم، کاریکاتور فائزه را بارها کشیدیم، اما آزاد بودم و بودیم.
روزنامه آزاد هم تجربه با مزهای بود، اما تلخیاش وقتی بود که گروهبانی را یک شبه ژنرال کردند و سردبیرمان شد. شوهر خواهر مدیر مسوول. لطیفهای داشتیم در باره این خطای یزدانپناه. شوهر خواهر عملا دوبار داماد شده بود، حالا چگونگیاش را خودتان تفسیر کنید!
کار در روزنامههای آفتاب امروز، صبح امروز،بهار، بنیان، دوران امروز، نوسازی و ... بسیار دلنشین بود، به جز لحظاتی که احمد ستاری سانسورچی میشد.
کار در مشارکت و نوروز هم جذاب بود، تا وقتی پا روی منافع جماعت وزارت نیرویی نمیگذاشتی! از آن لحظه به بعد، دانستن حق همه نبود و ایران مال بعضی از ایرانیان بود.
حیات نو و همبستگی هم تجربههای خیلی خوبی بودند. بخصوص صفحه جمعه حیات نو.
---
اما آیا خود را مدیون خاتمی میدانم؟ خاتمی وزیر ارشاد آری، اما خاتمی رئیس جمهوری نه!
تا عمر دارم واکنش خاتمی به سوالم در باره کمک به وضع روزنامهنگاران بیکار شده و تحت فشار را از یاد نخواهم برد. "هیچی" آیتالله خمینی در بازگشت از فرانسه بسیار پربارتر بود.
من و خیلیهای دیگر در دوران خاتمی امنیت نداشتیم که مجبور شدیم بزنیم بیرون. شما میتوانید به خاطر علاقهتان تفسیر خودتان را داشته باشید و قضاوت کنید، اما تجربه من چیز دیگری بود. چهار سال دوری از زن و فرزند شاید برای خیلیها قابل درک نباشد، اما باید آسیبش را روی طرفین ماجرا ببینید و درک کنید. کسی که زن و فرزند را ترک کرده باشد برای متارکه، برای زندگی با معشوقهای دیگر و ...، هرگز درد کسی که از سر جبر از آنها دور مانده را درک نمیکند. میفهمی آقای فلانی؟
شاید سرزنش کنندگان بگویند که حقت بود چنین بلایی به سرت آمد. شاید! اما لطفا بگویید در همان قالب قانون مزخرف اساسی و قانون مجازات اسلامی، چه کار اشتباهی کرده بودم که رئیس جمهوری، که مدافع قانون اساسی بود نتوانست از حقوق من نوعی و خیلیهای دیگر در برابر جماعت دفاع کند؟
البته میپذیرم که هیچ حرکت رو به جلویی بدون هزینه نیست. اما ما فعال سیاسی که نبودیم! در نبود احزاب، روزنامهها می خواهند بازیگر باشند، و این اشتباه است! روزنامه کارش اطلاعرسانی است! آگاهی دادن با توزیع آگهی سیاسی فرق میکند!
دیروز ما قربانی شدیم، امروز دوستانی دیگر، فردا گروهی دیگر.
---
امروز دوم خرداد است. در تهران حدودا ساعت ۶ بعد از ظهر است. ۱۲ سال پیش در تحریریه همشهری چه هیجانی حاکم بود. ترس، اضطراب، شایعه حمله انصار حزبالله به روزنامههای همشهری و سلام بعد از تجمعشان در میدان ولی عصر، تلفن تهدید آمیز یک خواننده که می خواست "خانم نیک آهنگ کوثر" را بکشد به خاطر اهانت به شورای مقدس نگهبان و کاریکاتورهایی که ستادهای خاتمی پخش کرده بودند.
ساعت ۸ شب سر شام قیافه کدخدازاده و زیدآبادی و مختاباد و مسعود رضوی فقیه و اسماعیل عباسی و عباس عظیمی و ... دیدنی بود.
هر کس خبری داشت از حوزهای. ژیلا بنی یعقوب فشفشه هم گمانم بعد از شام پیدایش شد. توکلی سانیچ خاتمی چی که دیگر هیچ!
بچههای "روز هفتم" انگار کک توی تنبانشان بود.
سرویس اجتماعی را باید می دیدی که شده بود محل دائمی جلسات سیاسی روزنامه.
---
الان ۱۲ سال گذشته و آن چند ساعت آخر شب۲ خرداد و اول صبح ۳ خرداد و هیجانش را هیچ وقت فراموش نمیکنم. اولش امیدوار بودیم انتخابات به دور دوم برسد، بعد یکی از بچهها از نظرسنجی "عبدی" خبر داد که شانس خاتمی را ۶۷ در صد می دانست.
صبح روز بعد وقتی ناطق به خاتمی تبریک گفت، فهمیدیم که بردهایم.
اما کدام پیروزی؟
---
همه ماجرا مثل فیلمی میماند که کارگردان اینکاره نیست، عوامل تولید هم ناکارآمدند. با بودجه مردم فیلمی ساخته شد که نه سر داشتم نه ته. اولش هیجان داشتی، آخرش این طرف دنیا باید تاسف بخوری.
این فیلم عملا مستندی از آب در آمد که نصفش ضبط دیجیتال بود، نصفش ۳۵ میلیمتری. نورپردازیاش آنقدر بد بود که نتوانستی جایی را درست تشخیص بدهی.
کارگردان که کارگردانی نمیدانست، تمام فرصتها را از بین برد و اسم آن بلبشو را گذاشت دوران اصلاحات. خودش هم نیامده بود برای اصلاح امور، خارجیها او را رفرمیست نامیدند، او هم باورش شد. یعنی تفسیر خارجیها را مصادره کردند،
آن سال هم بازی برای این بود که قدرت به ناطق نرسد.
---
به قول دوستی، جمهوری اسلامی بانویی ۳۰۰ کیلویی است که نمیخواهی تحملش کنی، اما گاهی چادرش ۴ سال به ۴ سال تغییر رنگ می دهد. خیال میکنی تغییر کرده، اما تا وقتی با تمام وزنش رویت خراب شده و متاسفانه دائما پریود است، فقط باید دعا کنی برای فرا رسیدن دوران یائسگیاش!
این بانوی چاق کریهالمنظر که فقط با چادرهای متفاوت قابل تحمل شده، با رای چاقتر و چاقتر میشود.
فردا که یحتمل میرحسین برنده انتخابات شد، سخنان رهبر معظم انقلاب را بشنوید..."رای مردم به نظام"، "انقلاب ما بیمه شد"، "مشت محکمی بر دهان دشمن"....
---
۱۲ سال گذشت. پیر شدیم کچل شدیم، چاق شدیم، نا امید شدیم، فریب خوردیم، فریب دادیم، دروغ شنیدیم، دروغ گفتیم، اما خر نشویم!
Labels: انتخابات