امروز، روز سختی بود. خواندن مرگ دردناک دو همکار ندیده در جمهوری چک، و به حال اغما رفتن مهین گرجی که در چند روزنامه همکار بودیم، تحمل همه چیز را برایم سخت کرده بود.
من هنوز خانهنشینم. هر از گاهی به زور دواهای ضد درد بیرون میروم، اما تقریبا ۹۰ در صد روز را خوابیدهام. تعارف ندارد، درد کمر وحشتناک است.
دوست خوبی نشانی دکتری ژاپنی را داده که همین روزها با دفترش تماس میگیرم...
----
امروز خاطرهای قدیمی برایم زنده شد. یکی از طرحهایی که همیشه دوست داشتهام و اتفاقا جزو طرحهای برندهام در جشنواره مطبوعات سال ۷۸ بود، کاریکاتور کرباسچی در قالب شهردار مادلن و ژان والژان بود. وقتی رفته بود به دادگاه تا گواهی دهد بقیه را اشتباهی دستگیر کردهاند، اما این بار بقیه هم کرباسچی بودند.
این کار یک ماه پیش از دستگیری اولیه شهردار اسبق تهران کشیده بودم. اول برای روزنامه جامعه، اما مدیر هنری جامعه که البته اعتقادی به کار ژورنالیستی نداشت، کار را چاپ نمیکرد.
یک روز تصمیم گرفتم منت مدیر هنری را نکشم، و تمامی طرحهایم را پس بگیرم.
با آنکه دلم میخواست با جامعه کار کنم، چون قرار بود 'تکصدایی' در آن جا نداشته باشد، اما دیدم از نظر فرمی و بعضا محتوایی، جامعه تکصداتر از دیگر جاهایی بود که با آنها کار کرده بودم.
شاید جامعه محل رشد استعدادهای غیر مطبوعاتی بود، اما جای شمع و گل و پروانه در صفحه خبر روزنامه نبود...وقتی هم که صفحات روزنامههای ایران را برای کنفرانس کارتونیستهای مطبوعاتی آمریکا و کانادا در سال ۲۰۰۱ آورده بودم، همهاش سوال میکردند که چرا در صفحات خبری، 'تصویرسازی' بیربط به اخبار چاپ میکنند؟
گاهی بعضی طرفداران تکصدایی، عاشق چاپ یک نوع کار هستند. اما این تنوع است که کار جمعی را زیبا میکند.
---
من این روزها وقت زیادی را صرف بررسی وبلاگها و سایتهای "شهروند روزنامهنگاری" کردهام. چیزی که برایم جالب بوده، دیدن تنوع نگاه، روش و دیدگاه است.
من همیشه به مهدی یحیینژاد دعا میکنم، به خاطر ایجاد ساز و کاری که حتی بر و بچههایی که وبلاگهایشان کم دیده میشود، مطرح میشوند و بعضا به تولید محتوی نگاهی جدیتر میکنند.
ای کاش فضا اینقدر سیاستزده نبود تا همه میتوانستیم از مطالب غیر سیاسی هم لذت بیشتری ببریم، اما جبر زمانه را نمیتوان نادیده گرفت...
---
دارم کتاب "نشان گم شده" دن براون را تمام میکنم. مرض است دیگر...رمز داوینچی و فرشتگان و دیوان را خوانده باشی و این یکی را نه؟
همه ماجرا در واشینگتن میگذرد.
گمانم متکی هم کتاب را در نیویورک خریده، و حالا میخواهد یک تور کتاب را در واشینگتن دیسی برود...اینجاست که دلم به حال فراماسونها خواهد سوخت!
البته کتاب را بخوانید، بعد میفهمید چه میگویم...
Labels: پراکنده