تولد هشت سالگی من هم داستانی دارد. تازه داشتم کشف میکردم دخترهای دور و اطراف چگونهاند...مادرم دوستان و فامیل را دعوت کرده بود. ن. سوگلی من بود. دختر عموها از او خوششان نمیآمد. چند تا بشقاب چینی داشتیم، با نقاشیهای خیلی خوشگل. من بشقابی که نقاشیاش کمتر پاک شده بود و لبهاش نپریده بود را دادم به ن. اما بشقابهای دیگر به دختر عموها رسید. یکی شان رفت شکایت کرد.
یکی از مهمانها گمانم آقای ف. بود، دوست پدرم که اهل رفسنجان بود و دوستیشان به دانشگاهی در یوتا میرسید. بعدا که انقلاب شد فهمیدیم که قوم و خویش هاشمی است (چیزی توی مایه پسر خاله!). اتفاقا از آن وقت دیگر رابطه ما به حداقل رسید.
مهمان دیگرمان ناصر غیاثی بود. غیاثی همکار و دوست پدر در آموزش و پرورش جهرم بود...در دهه ۳۰، سالها بعد برنامهای آموزشی در تلویزیون ایران داشت. پسرش عادل عکاس ماهری شد و اتفاقا اینجا در تورنتو است.
غیاثی از مشوقین من بود...شاید اگر به خاطر تشویق و حمایت او نبود، هیچوقت سراغ کاریکاتور نمیرفتم. اتفاقی که زندگیام را عوض کرد.
سال ۶۸، آقای غیاثی از من پرسید که میخواهم کتابی را برایش تصویرسازی کنم؟ چند تا طرحی کشیدم و گفت خوب هستند، اما ضعیفند. راستش به من برخورد...هفته بعدش از من پرسید که آیا میخواهم طراحی بیاموزم؟
از طریق یکی از دوستانش، ماه بعدش در تهران با یکی از نقاشان معروف ربرو شدم که نامهای برایم نوشت تا به آموزشگاه طراحی شاهد که نزدیک سفارت انگلیس بود بروم.
آنقدر طراحی را جدی گرفتم که آن ترم، سر کلاس ریاضی نمیرفتم وشنبهها سر کلاس طراحی بودم...نتیجه اخلاقی که ریاضی را پاس نکردم...اما ناراضی هم نبودم. طراحی را جدی گرفتم این بار و نخواستم رهایش کنم.
اما ترم دوم آن سال مجبور شدم خودم ادامه بدهم.
با این حال کاریکاتور را بیشتر دوست داشتم، اما نمیدانستم چرا میترسیدم شروع کنم.
آذر سال ۶۹ بود که از سر گیشا، انتشارات مروارید یک مجموعه کاریکاتور دیوید لوین را خریدم. محو کارش شدم. چند روز بعد، یعنی در هفته سوم آذر با بچههای دانشکده راهی سمپوزیوم دیاپیریزم در بندرعباس شدیم. آنجا بود که همینطوری شروع کردم کشیدن کاریکاتور استادان و کارشناسان خارجی و ایرانی، منتهی اندکی کاریکاتوری و با استفاده از روش و سبک لوین در اغراق چهره.
کارها دست به دست میشد و یواش یواش به همین واسطه با خیلی از آدمهای گنده زمینشناسی رفیق شدم. چه افتخاری بالاتر از این؟
در پایان کنفرانس بود که یک گلیم به من جایزه دادند. آن گلیم تا سالها جانمازم بود که البته آب نمیکشیدم...سال ۲۰۰۱ وقتی جایزه جهانی شجاعت را بردم، هدیهاش کردم به میزبانانم...
---
همان روزهای اول آبان ۵۶، یکی از دوستان پدرم مهمان ما بود...اسمعیل رهبر (نه اسماعیل) و کتابی برایم آورده بود در باره طراحی... این کتاب را آنقدر دوست داشتم که حد ندارد. شاید به خاطر طرح زن برهنه رویش بود! کتابی بود برای علاقهمندان به هنر، البته احتمالا بالای دیپلم، ولی آنقدر عشق کردم که ده سال زودتر از موعد داشتمش...
---
۸ سالگی هم سن بامزهای بود. دوبار سرم شکست. هر دو بارش به خاطر برخورد سرم با گوشه نیمکت فلزی...عجیبتر اینکه هنوز هم جایش هست و هنوز هم یادم میآید که چقدر خندیدم از سرشکستگی خودم! صورتم و لباسم خونین بود، اما هرهر میخندیدم!
یکی از دوستان همکلاسی بود که بعد از سالها به یادش افتادهام...خانهشان نزدیک مسجد گیشا بود...وحید محسنیان...نمیدانم کجای دنیاست، ولی هرجا هست، خدایش نگاهدار...
معلمی داشتیم به نام خانم کتابلو...البته بعضیها میگفتند گدابلو...
آن سال با دختر عمویم همکلاسی بودم. بدبختی یا خوشبختی، همسایه هم بودیم. امان از مقایسههای عموجان چیتی چیتی بنگ بنگ. من عمویم را خیلی دوست دارم، ولی اخلاق جالبی داشت و هنوز هم احتمالا دارد...مقایسه، قضاوت و زدن توی چشم مردم با بالاتر بردن فرزندانش...شباهت زیادی هم به ابنزر اسکروچ دارد. به همین دلیل به او میگفتیم عموجان اسکروچ (از باب خسیسی!)...
دخترعموجان البته همیشه نمرههایش از من بهتر بود، اما وای به روزگارش اگر نمرهای کمتر از من میآورد...یک بار از دهانم در رفت و مادرش فهمید. شب صدای سیلی جانانه عموجان بود که از طبقه پایین میآمد...آنقدر به خودم بد و بیراه گفتم...
کلاس سوم بدیاش این بود که دختر عمو، مبصر هم بود. رقابتهای فامیلی در مدرسه رنگ دیگری میگرفت...
خوشبختانه کلاس چهارم با هم در یک کلاس نبودیم، و من با خیال راحت در کلاس هر کاری دلم میخواست میکردم...
---
الان هشت روز مانده به چهل سالگی...انگاری آلزایمر لعنتی دچار فراموشی شده و کلی اتفاقات آن سالها دارد جلوی چشمانم رژه میروند...
آخ از سفر به شیراز در بهمن ۵۶ و چپه شدن ماشینمان در گردنه
کولی کش. ما یک پیکان استیشن داشتیم، و عقب ماشین هم دو تخته فرش گذاشته بودیم...در راه تهران جاده یخزده بود...ناگهان از چاده خارج شدیم...چهار تا چرکمان در هوا بود و ماشین گمانم دو سه بار معلق خورد...شانس آوردیم روی برف بود...جالب این که پدرم رانندهای محتاط است و سرعتش هم بسیار کم بود.
Labels: چهل سالگی