اولین چیزی که از دو سالگیام یادم میآید، تولدم است. جشن تولد را در خانه جدید پدربزرگم گرفته بودند...در سلطنت آباد...من عاشق مبلهایشان بودم، با مخمل سبز تیره...لوستر خانهشان خیلی قشنگ بود...خالههایم بغلم میکردند تا دستم را برسانم به لوستر...آن شب برایم سه چرخه گرفته بودند. من نشستم رویش و دوست دختر دوران نوزادیام هم سه چرخه را هل میداد.
دایی مادرم، از چین یک قطار آورده بود که دود میداد بیرون و در تاریکی شب کلی هم جا را نورانی میکرد، ولی بعدا معلوم شد برای من نبوده! گمانم پدر بدجنسم گفته بوده که این برای این بچه دو ساله زود است...حسود! از بس برای خودش هدیه نیاورده بودند، عقده خود کم هدیه بینیاش را سر من خالی میکرد!
یادم است از بس هدیه آورده بودند، گیج شده بودم که چی به چی است.
یک میز چوبی کوتاه داشتند که چند قطعه میشد. کیک را گذاشتند آن رو. مادرم به من یاد داده بود که چطوری فوت کنم تا آبرو ریزی نشود...تولد یک سالگیام ظاهرا شمع را با دست خاموش کرده بودم و بعدش گریه و مکافات...
من خیلی وقتی نبود که به حرف آمده بودم. ظاهرا صاحب خانهمان آقای مهریزی آهنگ 'آمنه' را آنقدر میخواند که من هم یاد گرفته بودم... حالا فرض کنید با آن زبان کودکانه «آمنه چشم تو، جام شراب منه» را چطوری میخواندم...لابد چیزی توی مایه «آمنه تت تو، دام تراب من»...
بر اساس عکسها، ظاهرا در دو سالگی به شیراز هم رفتیم. چیزی که از آن زمان یادم است، راه رفتن در باغ آقاجون بود. باغی که بعدها کلی در آن نارنج چیدم و آبیاریاش کردم.
مادر پزرگ پدرم از جمله پدیدههایی بود که کشفش برای من دوساله جالب مینمود. "آبیبی"، که رسما ۱۰۷ سال عمر کرد ولی گویا سن و سالش بیشتر هم بوده، زنی بود بیسواد، اما کلی از قرآن را از حفظ داشت...ظاهرا آن زمانها مینشستند پای منبر یا در جلسات و خوب گوش میدادند...
۱۳ بار بچه دار شد که به خاطر اپیدمی و یا مرگ و میر نوزادان در قدیم، تنها سه فرزندش زنده ماندند، که یکی مادر پدرم بود. این زن تا روز مرگش در ۱۴ فروردین ۱۳۶۷، کار میکرد! یعنی نمیتوانست آرام بنشیند. چشمانش درست نمیدید، اما ظرف میشست و جارو پارو میکرد.
بسیار خرافاتی بود...متولد اردکان بود ولی در جوانی به شیراز مهاجرت کرده بود...شوهرش دکان گیوهدوزی داشت در بازار...
پسر سید یعقوب کوثر که دانشکده افسری میرفت، دخترش حکیمه را گرفت...
دو پسر داشت...جواد، بعدها به تشویق یا تحت تاثیر پدربزرگم افسر شد، ولی طب هم خواند که بعدها به درجات بالایی در نیروی دریایی رسید. تا همین چند سال پیش هم میدانم که در مطب چشم پزشکیاش به جراحی مشغول بود، با آنکه سنش هم کم نیست...
پسر دوم، رسول تقریبا همسن پدرم است و او هم افسر شد، منتهی از بس شیطان بود، رفت توی کار ضد جاسوسی در رکن دو...
آبیبی همیشه برای آدم قصه تعریف میکرد...همان قصهها را بدون کم و کاست برای هر بچه کوچک جدیدی که میدید، میگفت...اینقدر دقیق که میتوانستی پیشبینی کنی کلمات بعدی چیست...
آبیبی همیشه به مادربزرگم به چشم دختر کوچکش نگاه میکرد. همیشه نگران "خانم اقدس" بود. در شیراز قدیم، خیلی وقتها اسم فرزند اول تبدیل به کنیه مادر میشد.
یکی دو بار آبیبی مرا 'اورنگ' صدا زد. بعدها فهمیدم اورنگ، نام فرزندی از فرزندان مادربزرگم بوده که خیلی زود جانش را از دست داده. حالا من چه شباهتی به اورنگ داشتهام؟ نمیدانم.
وقتی در سال ۵۵ از آمریکا برگشتیم، پدر سعی میکرد به من یادآوری کند که آبیبی کیست. قد آبیبی آنقدر کوتاه بود، که من از روی کودکی یا بدجنسی گفتم که مادر بزرگت، هشتمین کوتوله از داستان هفت کوتوله است!
قدش خمیده بود. تا سال ۵۹ عینک نمی زد. پسرش جواد، آب مروارید چشمانش را برداشت و مادرش را عینکی کرد. آبیبی عادت نداشت و وقتی عینکش کثیف میشد، نمیدانست چه کار کند. زن عمویم به شوخی میگفت باید بعد از درست کردن خورشت بامجان، بادمجان را از روی عینکش پاک کنی!
تفریح من این بود که کاری کنم لج آبیبی در آید و دوباره با آن لهجه لری به من گیر بدهد! مثلا نگاه کردن در آینه را در شب شوم میدانست...
اصطلاحاتی را هم که به کار میبرد همه قدیمی بودند...به لامپ میگفت «گلوپ»...مثلا وقتی از من میخواست لامپ اتاقش را عوض کنم، میگفت بچه آهنگ، سر علی ای
گلوپو رو عوضش کن...
به خاطر قد کوتاهش، به زنان بلند قد حساسیت داشت! هر متلکی هم که میتوانست بارشان میکرد. به من میگفت زن کوتاه بگیر، نه مثل بابات که رفت شتر گرفت!
من هم گمانم یک بار جلوی زبانم را نگرفتم و جواب گندهای دادم که متاسفانه یادم نیست!
آبیبی هرچه بود، قلبی صاف داشت.
هیچوقت یادم نمیرود روزی را که آبیبی برای اولین بار بطور جدی مریض شد. ما برای ۱۳ بدر رفتیم دریاچه مهارلو. آبیبی صبحش کمی رنگش پریده بود و میگفت حال ندارم. گمانم چای و نبات خورد که حالش سر جایش بیاید.
مامانجون، یا همان 'خانم اقدس' پیشش ماند. شب بر گشتیم که صبح روز بعد با عمو راهی تهران بشویم، که آبیبی رنگش شد مثل گچ. دکتر آمد بالای سرش. گمانم دکتر شیفته بود، همسایه عمه اقدسم. حدس میزد کلیه آبیبی از کار افتاده باشد...
حدود ساعت ۴ صبح بود که صدای گریه شنیدم...
آبیبی در آن سن، فقط یک روز مریضی کشید...حالا به خودم نگاه میکنم که در چهل سالگی، کمر درد، کلسترول بالا، میگرن و ...جزو شناسنامه سلامتیام شده!
اما چیزی که از دو سالگیام از شیراز به یاد دارم، سرسره حافظیه است. سنگ آهک آنقدر به خاطر سر خوردن مردم لیز شده که گویی میشود جای آینه از آن استفاده کرد!
راستی یادم رفت بگویم! من در دوسالگی آبجو خوردم! آن زمانها مثل اینکه در جایی، چند تا مهمان آلمانی بودهاند و مست، من هم از زیر صندلی و میز عبور کرده بودم و از دست مادرم فرار کرده بودم. بعدا مادرم متوجه میشود که چند نفر یک گوشه دارند قاه قاه میخندند...ظاهرا من از لیوان یکی، آبجو سر کشیده بودم...تا صبح روز بعد که من دیر بیدار شدم، مادرم از ترس نخوابید...
البته اعتراف میکنم که تا ۹ سالگی، بارها و بارها دزدکی از یخچال عمو ودکا و آبجو کش رفته بودم. لذت کش رفتن دزدکی هم این بود که کم کم میخوردم...کسی هم متوجه کم شدن محتوای بطری نمیشد...تا وقتی یک بار خانه عمو یل لیوان ویسکی را وقتی یکی از مهمانهای خارجیاش حواسش نبود، سر کشیدم و جیم شدم. عمو مانده بود که دوستش که هنوز چیزی نخورده، چطوری لیوانش خالی شده!
گاهی وقتها فکر میکنم اگر انقلاب نشده بود، چه تحفهای از آب در میآمدم! وقتی در ۶ سالگی به اسم کار هنری و طراحی، دختر همسایه را لخت کردم و شروع کردم به نقاشی کردن، و البته وقتی هم به ایران برگشتم این بازی را سر دو سه نفر پیاده کردم...البته جالب بود که اینقدر هم خودم را به مظلومیت میزدم که کسی باورش نمیشد این کرمها زیر سر من است!
گمانم پدرم برای مقابله با این خصلتهای
نیکوهیده من، سعی کرد همیشه دچار عذاب وجدان باشم! شاید این عامل باعث شد اندکی ترسو شوم که از ترس خودم (یعنی نکوهش توسط خودم) دست از پا خطا نکنم...
آخر این زشت نیست؟ من با چنین استعدادهای درخشانی، عملا تا ۲۲ سالگی جز یکی دو مورد، آنهم محدود، جرات حرف زدن با دخترها را نداشتم. به این میگویند تربیت بد!