داشتم با مادربزرگم گپ می زدم. خدا حفظش کند! گفتم که دارم خاطرات پراکنده کودکی را مینویسم.
در باره خانهمان در چهار راه دلبخواه پرسیدم...گفت که زن صاحب خانه که یک کمی "گیر" داشت، یک بار به او حمله کرده بود و انگشتش را شکسته بود.
دیگر اینکه حمام عمومی که مرا برده بود، در صاحبقرانیه بود.
بعد ماجرای تولد دوسالگی را یادآوری کردم، گفت که پدرم نگذاشته بود من تا سه ماه سوار سهچرخه بشوم! چون میترسید به خودم آسیب برسانم...این مساله باعث اختلاف شده بود.
امشب یادم افتاد به هشت سالگیام، وقتی شوهر خالهام از ما دعوت کرد برویم دیزین. شوهر خالهام، سروان بود و طبیب، و البته جزو پزشکان شاهنشاهی که همیشه همراه خانواده سلطنتی بودند.
وقتی ما رسیدیم دیزین، یکهو هلیکوپتر نشست و علیرضا پهلوی با محافظانش پیاده شدند. شوهر خالهام به ما گفت همانجایی که هستیم بایستیم...علیرضا مثل اینکه صاحب همه باشد قدم زنان رفت سمت هتل، و چند نفری که پشتش بودند هم روان شدند. یکی از آنها تیمساری بود که خانه عمهام هم دیده بودمش. گمانم تیمسار بدرهای بود...
آن روز به من ثابت شد که نه تنها در خیلی از ورزشها، که در اسکی هم بی استعدادم! از طرف دیگر اینکه اسکی ورزش ماها نبود! گمانم در پارکینگ دیزین ماشین ما تنها پیکان مجموعه بود!
اما گندهگوییهای من در هشت سالگی...عید ۵۷ شیراز بودیم. من کلاس سوم بودم. رفته بودیم بند امیر در شمال شیراز. شوهر خالهام که البته پسر دایی مادرم هم بود، فامیلش را همراه خود آورده بود. خواهری داشت بسیار شرور! از آنهایی که جان میدهند نقش خواهر دراکولا را بازی کنند.
موقع برگشتن، آمد نشست صندلی جلوی ماشین ما. من شاکی شدم، چون جای مادرم را اشغال کرده بود. بهش گفتم که بلند شود برود توی ماشین برادرش. گفت نه! میخواهد بنشیند کنار پدرم! من هم قاه قاه زدم زیر خنده و گفتم: "دلت خوشه! بابای من اینجا پشت فرمون عشق بازی نمیکنه که نشستی اینجا! برو جای دیگه!" هیچکس از یک پسر بچه ۸ ساله که فارسی را هم درست حرف نمی زد انتظار این گنده گویی را نداشت! بعدا رفته بودند توی فامیل گفته بودند که اینها به پسرشان حرفهایی یاد دادهاند که حال مردم را بگیرد!
وقتی از شیراز برگشتیم تهران، مادربزرگ و پدربزرگ هم از سفر اروپا برگشته بودند. مادر بزرگم یک پژوی ۵۰۴ از فرانسه خریده بود تمام مسیر را رانده بود تا تهران. توی راه هم تصادف کرده بودند و خرده شیشه پریده بود توی سر و صورتش، ولی آسینب جدیای ندیده بودند.
خدایش بیامرزاد...پدر مادرم خیلی مثل خودم بود! از انگلستان از این آچار پیچ گوشتیهایی آورده بود که در حالت عادی، روی بدنهاش یک زن مایوپوش بود، اما برعکسش که میکردی، مایوی علیا مخدره غیب میشد. برای رفیقش هم یک دست ورق پاسور بالای ۱۸ خریده بود. پدر بزرگ همیشه در اتاقش را قفل میکرد.
یک بار یادش رفته بود کلید اتاق را همراه خودش بردارد و برود. رفتم توی اتاق و فهمیدم دو تا آچار آورده! یکی را بلند کردم، و در ضمن ورقها را هم کامل مشاهده کردم. ۵۲ تا تصویر قبیحه به علاوه جوکرهای قبیحه!
بعدها در یک جایی قایم کرد که خیال میکرد من خبر نداشتم...شاید به همین دلیل بود که من از بازی حکم خوشم میآمد!
و اما قسمت دردناک ماجرا...
فارسی من خوب نبود. پدرم مجبورم میکرد از روی گلستان و بوستان سعدی بنویسم. بعد، هر اشتباهی هم تنبیهی داشت. اما آنقدر خطاهایم زیاد شده بود و بیتوجه و بیعلاقه بودم که پدرم تصمیم گرفت گوشمالیام دهد. آدم به خاطر خطای املایی در نوشتن گلستان سعدی، راکت پینگ پنگ بزنند در ماتحتش زور دارد! صدایش البته بد بود، وگرنه درد چندانی نداشت.
من هم قسم خوردم وقتی بزرگ شدم حال پدرم را بگیرم.
وقتی کلاس پنجم بودم، پدرم دلش به حالم سوخت. مجموع اشتباهات چند روزم شده بود پنجاه و یکی. پدر گفت که باید در عوض هر اشتباهی، یک بیت شعر از حفظ کنم. چند گزینه بود. بهترینش، "در مدح امیر انکیانو" از قصاید فارسی سعدی بود:
من در موعد مقرر، تمامش را از حفظ خواندم. پدرم نه تنها راضی شده بود، بلکه مرا تشویق کرد جلوی هر دو پدربزرگ بخوانم. پدر مادرم به من ۵۰ تومان جایزه داد! ۵۰ تومان خیلی حرف بود! یک خودنویش "لامی" خریدم...
وقتی ماه بعد برای آقاجون در شیراز خواندم، رفت طبقه بالا و برگشت و یک اشرفی طلا داد به من. گفت این اشرفی تاریخچهای دارد...گمانم جایزهای بود که در دانشکده افسری گرفته بود.
Labels: چهل