یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, October 25, 2009
صفر و یک سالگی
نه! وحشتناک است به خاطر آوردن کوچک‌ترین نکته از یک سالگی، بیشترش هم تازه قرقره کردن همان حرف‌هایی است که پدر و مادر برایت تعریف کرده‌اند.

اما یادم می‌آید وقتی می‌خواستم روی پایم بایستم و راه بروم، یک بار با دماغ کوبیدم به لبه تخت چوبی سفید رنگ‌مان. یک بار هم یادم است که کفش‌های مادر بزرگم را پا کردم و راه رفتم.

از تولد یک سالگی‌ام هم فقط می‌دانم به جای فوت کردن شمع، با دست خاموشش کردم و بعدش هم گریه...

البته وقتی بچه بودم، چند بار خواب‌هایی دیدم که برای مادرم تعریف کردم و معلوم شد اتفاق‌هایی بوده که در یک سالگی برایم افتاده.

---

می‌دانم که ساعت ۵ و ربع صبح روز پنجم آبان بدنیا آمده‌ام. قرار بود چهارم بدنیا بیایم ولی انگاری علاقه‌ام به ۱۵ شعبان بیشتر از روز تولد شاه بوده است!

اسم پدرم آهنگ است و مادرم نیکی، نتیجه اخلاقی که فرزند اول را نیک‌آهنگ نام نهادند، اما به خاطر روز تولد قمری، 'مهدی' هم جایی به عنوان ذخیره روی نیمکت نشسته...

خانه ما در نزدیکی بلوار الیزابت بود. نزدیک خانه عمه‌ام...پدرم سال ۴۷ از آمریکا برگشته بود...به استخدام موسسه تحقیقات جنگل‌ها و مراتع در آمد و برایش دنبال همسر می‌گشتند.

نمی‌خواست همسرش را خانواده‌اش تعیین و تحمیل کنند. این مساله باعث شده بود که سال‌ها رابطه‌اش با پدرش خراب شود. پدرم یاغی بود.

تابستان سال ۴۷، عمه‌ام پدربزرگم و مادرم را همراه هم در یکی از بیمارستان‌های اطراف خانه‌شان می‌بیند. سال‌ها بود که از هم خبر نداشتند. می‌بیند که این دختر حاج محمد باقر البته قدش بلند است و در خانواده هم رسم نبوده که زن بلند قد بگیرند ولی خب...شروع می‌کند به احوال‌پرسی از مادرم...چه می‌کنی؟ دیپلمم را گرفته‌ام و قرار است بروم مدرسه عالی حسابداری...به به...چه خوب...بعد هم نشانی جدید را از پدربزرگم می‌گیرد...

پدربزرگم، هم شوهر عمه‌ام که نظامی بود را می‌شناخت و هم پدربزرگ دیگرم که او هم نظامی بود را... اما ارتباط دو پدربزرگ فقط به واسطه همشهری بودن نبود. هر دو خانقاهی بودند. دوستان مشترک زیادی داشتند، از جمله مرحوم نوری‌زاده که کتابفروشی احمدی را داشت...

پدر مادرم هیچ کار مهمی را بدون مشورت مرحوم نوری‌زاده نمی‌کرد...

خلاصه، عمه‌ام و عمویم که آن زمان تازه از فرانسه با همس فرانسوی‌اش برگشته بود ایران و عمه پدرم و الباقی می‌روند خانه دختر...اما پدرم هم از مسیری دیگر قرار بوده خودش را به خانه دختر برساند.

وقتی می‌رسد، همه وا می‌روند. با شلوار جین و کفش تنیس! این همانی است که مهندس شده و از آمریکا برگشته؟ زرشک!

خاله بزرگ‌ترم که البته احتمالا شاکی بوده که چرا خواستگار برای او نیامده و آمده برای بردن دختر دوم، توی گوش مادرم پچ‌پچ می‌کند که این یارو عین 'جری لوییس' است...

عمویم هم شاکی بوده که داماد آبروی خانواده را برده، البته چون ۶ سال کوچکتر بوده، احتمالا پدرم حرف عمو را به نقطه‌ای گرفته که از ذکر آن معذوریم چون خوانندگان وبلاگ ممکن است زیر ۱۸ سال سن داشته باشند!

البته عموی عزیز من همیشه سعی می‌کرد نقش دیکتاتور غرغروی خانواده را بازی کند که من هر وقت زورم به او نمی‌رسید، به یاد همان حواله کردن روز خواستگاری می‌افتادم و می‌خندیدم.

اما چند اشکال مهم! پسر تیمسار کوثر، ۳۲ سالش بوده و دختر حاج محمد باقر دوایی، ۱۹ سالش...اختلاف سن، ۱۳ می‌شده...۱۳ هم که نحس است...البته ظاهرا این دو یک دل نه چند دل (مطمئن نیستم!) عاشق هم می‌شوند...

مادربزرگم هم البته می‌اندیشد که این داماد باید پسر خوبی باشد، اما نمی‌دانست با چه موجود خودسری روبرو خواهد شد!

سر عقد، وقتی یکی دو نفر از بزرگ‌ترهای فامیل مادری مادرم می‌خواستند روی‌شان را زیاد کنند، از پدرم می‌پرسند که شما حالا برای مهریه چقدر در نظر دارید، پدر از فرنگ برگشته من هم توی روی‌شان می‌گوید:"صفر"!

خلاصه...۱۶ آبان ۴۷ عروسی می‌کنند که مصادف بوده با ۱۵ شعبان...

من که یادم نیست! اما گفته می‌شود مادرم آشپزی‌اش آنقدر خوب بوده که پدرم زخم معده می‌گیرد! گفته می‌شود آلبالو پلو را بدون خلاص شدن از شر هسته‌های آلبالو درست می‌کرد، و نمی‌دانست پرهای ریز مرغ را هم باید از بین برد...

مادر بزرگم ظاهرا خیلی می‌خواست هوای دخترش را داشته باشد و احتمالا قبض تلفن خانه از حد گذشته بود که پدرم یواش یواش آن روی کوثرش را نشان داد...

گویا لج‌بازی‌ها وقتی مادرم سر من حامله بوده ادامه یافته که من هیچ صدای خاصی را به یاد نمی آورم! نپرسید!

اما به هر صورت طرفین از خر شیطان پیاده می‌شوند و صلح هم برقرار می‌شود.

بیمارستانی که در آن بدنیا آمدم، آن موقع‌ها از این اسم‌های تقلبی نداشت، اما بعدا اسمش شد مصطفی خمینی که برای خودم متاسفم! آن موقع اسمش میثاقیه بود. هم به محل کار مادربزرگم در دانشگاه تهران نزدیک بود، هم به خکانه ما و هم به خانه عمه‌ام...

گفته می‌شود که چون پدربزرگم پسر نداشته، خیلی دلش می‌خواست که نوه اولش زائده مورد نظر را داشته باشد. پدرم هم از همه خوشحال‌تر! او بزرگ‌ترین پسر سید امین‌الله بود، و سید امین‌الله بزرگ‌ترین پسر سید یعقوب بود و همین مسیر را بگیرید تا هزار و خرده‌ای سال پیش...(حالا کدام نصب‌نامه درست بوده که مال ما باشد!). القصه، پدرم فرزند اولش پسر شد...اینجوری هم می‌توانست به عمویم که دو تا دختر داشت اینجوری نگاه کند...که من یادم نیست نگاه کرد یا نه؟ که احتمالا نمی‌توانسته چون عموجان رفته بود فرانسه!

متاسفانه شیر مادرم خشک شد، و شیر خشک هم نصیب من. می‌گفتند علت ضعیف بودن من در دوران کودکی همین بوده...گردن گویندگانش!

اما داستان جالب آن زمان این بود که ماه‌ها پیش از بدنیا آمدن من، پدرم در اداره با همکارش که او هم تازه از فرانسه آمده بود بحث می‌کرد...دوست شده بودند. این دوست خودش تهران بود و همسرش در فرانسه. پدرم تشویقش می‌کند که دست زنش را بگیرد و بیاورد ایران. این اتفاق می‌افتد و القصه خانمش باردار هم می‌شود. اینچنین بود که دوستی میان پدرم و همکارش عمیق‌تر شد... و البته پدر زن و مادرزن دوست مورد نظر احتمالا به این دلیل که کرم ریختن پدرم سبب ناتمام ماندن درس دخترشان در فرانسه شد، سایه بابا را با تیر می‌زدند!

آنها هم دختری بدنیا آوردند که بهترین دوست دوران کودکی‌ام بود.

چیز محوی که یادم مانده از آن زمان‌ها، عمه پدرم است. گیج نشوید لطفا. شوهر عمه‌ام، مرحوم سرهنگ سید بدیع‌الله کوثر، پسر عمه پدرم بود. باز هم گیج نشوید که چرا نام خانوادگی‌اش کوثر بوده...بابا شما ازدواج فامیلی سرتان نمی‌شود؟ عمه پدرم، با پسرش زندگی می‌کرد. به او عمه‌جان می‌گفتند. خدا بیامرز زن بسیار مهربانی بود. من چیزی که یادم می‌آید این بود که وقتی خانه ما می‌آمد، من دوست داشتم روی پایش بخوابم. احتمالا هنوز یک سالم نشده بود...

بعدها از بلوار کشاورز رفتیم به منطقه سلطنت آباد، در نزدیکی چهار راه دلبخواه...فایده‌اش برای پدرم این بود که خانه از اداره مادر زنش دور بود! از خانه خواهرش هم دور شده بود، پس عدالت برقرار می‌شد، اما وقتی پدر زنش در گلستان نهم خانه خرید، باز هم داماد و خاندان همسر به هم نزدیک شدند...اما حداقل مادر زن روزها موقع ناهار نمی‌توانست بیاید پیش دخترش و از دامادجان بپرسد!

اما خوبی دیگر فاصله کم دو خانه این بود که مادربزرگ مادرم می‌توانست بیاید و ازمن مراقبت کند(احتمالا از دست مادرم!).

مادرم به خاطر ازدواج درسش را رها کرده بود، اما پدرم قول داده بود که وقتی بخواهد دکترایش را بگیرد، مادرم هم در آمریکا شانس بهتری خواهد داشت تا آنچه می‌خواهد بخواند. مادرم آن زمان‌ها نقاشی می‌کرد...به همین دلیل کاملا بی‌خیال حسابداری شد.

من ظاهرا به حرف نمی‌آمدم. بابا و مامان گفتن به درد عمه ام می‌خورد. ظاهرا صاحب خانه ما بلند بلند آهنگ "آمنه" را می‌خوانده و من هم همان صدای گنگ از توی حیاط را تقلید می‌کرده‌ام...

بیت اول آهنگ مربوطه، اولین جمله کاملی بوده که من گفته‌ام...

آغاسی! متشکریم!

Labels: