دیشب که مطلبی در باب کچلی نوشتم، همینطوری کلی گویی کردم و گفتم چهل ساله شدهام...نه، هنوز دارم آخرین هستههای اکسیژن ۳۹ سالگی را میاندازم توی پیشدستی!
راستش ۳۹ سالگی، همچین هم بد نبود. ضریبی از ۱۳ نبود که بود. چه از این بهتر؟ نحسی سهبرابر!
مچ دستم ضرب دید و دو ماهی با درد کاریکاتور کشیدم، یک فقره سکته قلبی داشتم با نوشابه اضافه، کمردرد هم رویش. میگرن هم که در ماههای اول ۳۹ سالگی حسابی حال داد.
زیاد شدن آزمایشهای پزشکی را هم اضافه کنید...
اما در عوض سه تا سفر رفتم، یکی را هم نرفتم. در سفر آمریکا، به آرزویم رسیدم و محبوبترین کاریکاتوریست دوران زندگیام، دیوید لوین را دیدم. همینکه یک ساعتی مهمانش بودم برایم از خیلی چیزهای دیگر با ارزشتر بود. راستش دو بار بخت دیدارش را از دست داده بودم. یک بار وقتی در سال ۸۱ به کنفرانس کارتونیستها دعوت شدم، اما فهمیدم که توی فرودگاه لطف میکنند و برم میگردانند، یک بار هم آمده بود تورنتو و من بیخبر هم از همه جا، در چند صد متریاش بودم...او داشت برای نقاشان جوان سخنرانی میکرد...
سفر ایتالیا هم خیلی خوب بود...به جز سه روز آخرش و ویلچر سواری توی فرودگاهها...
اما از نکات بد ۳۹ سالگی، گندهتر شدن شکم و نگاه انتقادی بدجور خودم توی شیشه مغازهها به هیکل مبارک بوده...البته قدیم ندیمها کلی هم حال میکردم، اما حال، سر که دارد میکچلد، شکم که دارد میترکد، به خاطر کمر درد هم گاهی کج کج راه میروم...اما هر چه باشد، شکر! میتوانست بدتر هم باشد.
هیچوقت یادم نمیرود وقتی پدرم چهل ساله شد، رفتیم فروشگاه دانشگاهش (دانشگاه ایالتی اورگن) و یک چیزی برایش خریدیم...یادم رفته، شاید فنجانی بود یا پیراهنی...اما خیلی برایم جالب بود که بدانم خودم وقتی چهل ساله میشوم چه حالی دارم...
آن موقعها خدا بیامرز پدربزرگم همیشه در باب اهمیت چهل سالگی میگفت...پیامبر اسلام در این سن مبعوث شد...میگفت مرد از چهل به بعد دیگر اخلاقش عوض نمیشود...مرد چهل ساله باید مراقب باشد...کاش بود و میپرسیدم این اخلاق گندی که از کودکی دارم و عوض نشده را بعد از چهل سالگی باید چه کنم!
خلاصه...به دوران خل و چل سالگی نزدیک میشوم...
Labels: ۴۰