یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Sunday, October 18, 2009
هفت روز مانده به چهل

هفت سالم می‌شد. در شهر کورولیس ایالت اورگن. شهر عجیب باحالی داشتیم، تا همان چند وقت قبلش، دختر مرحوم الهی قمشه‌ای و شوهرش در شهرما بودند. روشنک خانم وقتی به مادرم گفته بود پدرش مترجم قرآن است، همان نسخه‌ای که در خانه ما بود، مادرم باورش نمی‌شد!

روز تولد پدر و مادر دوستان همکلاسی یا کسانی که سلام و علیک(سلام و علیک انگلیسی هم باحال است) را دعوت کرده بودند. بهترین هدیه تولد را گمانم 'کتی' که دختری بیست و چند ساله بود و دوست مادرم آورد. از کسانی بود که وقتی عروسی کرد، غمگین شدم! کتی به من یک ساعت 'سنوپی' داد. سنوپی داشت تنیس بازی می‌کرد. من این ساعت را تا زمان ورود به دانشگاه نگه داشتم. حالا به خاطر علاقه به کتی بود یا به ساعت، یا به هر دو!

این ساعت مچی، عقربه ثانیه شمار معمولی نداشت، یک توپ سبز بود که انگار توی هوا معلق باشد. من آن قدر در باره ای
ن عقربه مخصوص خالی بستم که حد ندارد! می‌گفتم ثانیه شمار مغناطیسی است! بعدها وقتی ساعت را باز کردم، فهمیدم یک صفحه تلق شفاف است که یک توپ رویش رنگ شده...

سال ۱۹۷۶ برای من خیلی جذاب بود.کلاس دوم بودم، هیجان داشتم که بر می‌گردیم ایران. سر راه، یک هفته به نیویورک رفتیم. قرار بود آن یک هفته تفریح کنیم، اما پولی که باید به دست پدرم می‌رسید، نرسید.

با خسیس بازی، یک هفته را در هتلی قدیمی در منهتن سپری کردیم. از همان هتل‌ها که مطمئن نبودی آسانسورش بالا خواهد رفت یا سقوط خواهد کرد. قیافه‌های چپ اندر قیچی فراوانی در هتل می‌دیدی...سیستم فرستادن پول آنقدر فشل بود که وقتی به نمایندگی بانک (گمانم بانک ملی بود) سر زدیم، اصلی خبر نداشتند چی به چی هست.

پدرم می‌خواست نیویورک را به ما نشان دهد، اما نمی‌شد همه جا هم رفت. طفلکی پدر و مادرم برای اینکه پولش را داشته باشند تا مرا
جایی ببرند که تفریح کنم، نان تست می خوردند و شیر و کره و مربا، من هم می‌توانستم غذایی گرم بخورم.

گمانم روزهای قبل از کریسمس بود که چند تا از موزه‌ها تخفیف دادند و ما توانستیم برویم تماشا. مادرم نقاشی خوانده بود و برایش مهم بود آثار موزه متروپالیتن را ببیند.

پدرم عاشق یکی از کارهای رامبراند بود. آنجا از آن عکسی انداخت و همیشه در ایران با دیدن آن عکس به یاد آن سفر می‌افتادیم. هر دفعه به نیویورک می‌روم از آن نقاشی یک عکس یادگاری با خودم می‌اندازم!

موزه تاریخ طبیعی تعطیل بود و نتوانستیم آنجا برویم، اما تا دلتان بخواهد پارک مرکزی (سنترال پارک) را گز کردیم. دیدن باغ وحش آنجا هم باحال بود.

آن روزها زمان اکران فیلم کینگ کنگ بود. تا دلتان هم بخواهد می‌شد پوستر فیلم را روی دیوارها دید. همان تصویر معروف کینگ کنگ روی یکی از برج‌های تجارت جهانی.

تبلیغ فیلم را بارها دیده بودم، اما وقتی در نیویورک باشی همزمان با فیلم و داستان را ندانی، خب حدس می‌زنی که ممکن است کینگ کنگ از پشت یکی از برج‌ها بیاید بیرون و تو را بگیرد و ببرد بالای امپایر ستیت!

هر وقت شب‌ها پیاده روی می‌کردیم، منتظر بودم سر وکله گوریل ۱۵ متری پیدا شود!

نکته جالب دیگر این بود که هنگام پیاده روی در خیابان پنجم، متوجه اختلاف سطح اجتماعی‌مان با جماعت می شدیم! من همیشه حواسم به مارک لباس مردم بوده و احتمالا خواهد بود. می‌دانستم که مثلا پسر بچه همسن و سالی که دست مادر را گرفته و وارد فروشگاه بزرگی شده، قیمت شال گردنی‌اش از کل لباس‌های من بیشتر است...تنها کاری که از دستم بر می‌آمد دعا کردن بود...خدایا! پدرم را پولدار کن! احتمالا دخترم هم الان دارد همین دعا را می‌کند!

رفتن به کنار برج‌های تجارت جهانی هم باحال بود. همه‌اش نگاه می‌کردم ببینم کینگ کنگ پایین می‌آید یا نه؟

بعدش رفتیم مجسمه آزادی. باران می‌آمد و سرد بود. تا توی کله‌اش رفتیم، اما دلم می خواست توی دستش هم بروم. این تنها وقتی بود که واقعا توانستم درون کله یک زن بروم(مخ کار گیری فیزیکی!).

روزی که به ایران بازمی‌گشتیم، پدرم دید که اگر پول هتل را بدهیم، حتی پول تاکسی را نخواهیم داشت. از پول حواله شده از ایران خبری نبود. رفت با جماعت هتل تسویه حساب کند، آنها یک روز را اشتباهی تخفیف می‌خواستند بدهند. پدر قبول نکرد. آخر سر پول کامل را داد، ما هم راهی ایستگاهی شدیم که چمدان‌هایمان را در صندوقش گذاشته بودیم. تصمیم داشتیم با اتوبوس، به فرودگاه 'جی.اف.ک' برویم...هنوز چند قدمی نرفته بودیم که یک تاکسی بوق زد...پدرم برایش توضیح داد که پول نداریم و می‌خواهیم با اتوبوس برویم...طرف گفت سوار شوید، مجانی می‌برمتان! راننده تاکسی، یک یهودی اسرائیلی بود که برادرش هم تصادفا در ایران زندگی می‌کرد. وقتی فهمید ما ایرانی هستیم خیلی گرم گرفت و از چیزهایی گفت که برادرش از ایران برایش تعریف کرده بود.

واقعا شوکه شده بودیم! یک راننده تاکسی 'زرد' که پولی نمی‌خواست! آنهم در سرمای قبل از کریسمس!

سر راه ایران، چند روزی را در رم پیش خاله‌ام سپری کردیم. من سرمای سختی خوردم. انگار هر بار که به رم می‌روم باید مریض شوم. شوهر خاله خدابیامرزم مارکو، مرا برد دکتر و بعد سر راه خانه یک دور نزدیک واتیکان زدیم...

وقتی به ایران برگشتیم، تازه یادم آمد که فارسی بلد نبودن چقدر جذاب است!

چند روزی خانه پدربزرگم در سلطنت آباد بودیم. هر شب مهمانی خانه این و آن...آخ چقدر کیف داشت!

بعد از چند روز برگشتیم خانه خودمان در گیشا. مادرم خواست مرا ببرد مدرسه، گفتند پسر عزیزتان باید از کلاس اول شروع کند، اما من کلاس دومی بودم...مادر می‌خواست مرا بفرستد مدرسه 'ایران‌زمین' که دو زبانه بود، اما پدرم تاکید می‌کرد که باید بچه را فرستاد مدرسه‌ای که همه توانش را دارند بروند. ما کوچه ۱۴ گیشا بودیم، مدرسه ارمغان سخن، کوچه ۱۵ بود، درست روبروی کوچه ما. قبل از رفتن به آمریکا، من به کودکستانش می‌رفتم. راستش عاشق فرشته معلم کودکستانم بودم و از پدرم خواسته بودم فرشته را توی چمدان بگذارد تا ببریمش آمریکا! البته پدرم از این خواسته من استقبال نکرد، اگر هم استقبال می‌کرد، مادرم نمی‌گذاشت!!!

وقتی رفتیم مدرسه ارمغان سخن، ناظم مدرسه، خانم علوی گفت که تنها در صورتی می‌توانم سر کلاس دوم بنشینم که امتحان‌های کلاس اول را داده باشم...

مادرم در طول دو سالی که آمریکا بودیم سعی کرده بود به من فارسی بیاموزد، اما به درد عمه‌ام خورد! چگونه؟ برایتان رابطه کلاس اول با عمه را توضیح خواهم داد!

وقتی از مدرسه آمدیم بیرون، مادرم تصمیم گرفت راهی فروشگاه 'کورش' شویم تا اندکی برای خانه وسیله بخرد. از شانسمان، برف گرفته بود و کسی سوارمان نمی‌کرد. من هم به خیال خودم داشتم فارسی حرف می زدم، توی خیابان جلوی مردم داد زدم: "تاکسی‌های ایران خوک است"!!! هر کسی آن دور و اطراف بود قاه قاه زد زیر خنده...

مشورت با اهالی انواده کار را به آنجا کشاند که ما چند هفته‌ای به شیراز برویم و عمه‌ام که در آموزش پرورش بود، برایم معلم بگیرد تا من کلاس اول را بخوانم و امتحان بدهم. گمانم دو هفته‌ای ماجرا طول کشید و من با معدلی نزدیک به ۱۳ قبول شدم! یعنی کل مدتی که من کلاس اول را خواندم، دو هفته بود.

بعد از این قبولی درخشان، سرکلاس دوم مدرسه ارمغان سخن رفتم. این مدرسه سال‌ها بعد خراب شد و تبدیل به پاساژی کوچک در کوچه پانزدهم گیشا شد.

اما اولین تجربه جذاب من، گرفتن نمره منهای ۵ در دیکته بود. درس آن روز، حسنک کجایی بود. وقتی نوشتم"قاوحا و غوصغندحا در قودی افتاودند"، معلم نامه‌ای به اولیای من نوشت که زودتر به داد فزرندشان برسند! من ظاهرا باید می‌نوشتم:"گاوها و گوسفندها در گودی افتادند"!!!

آن زمان رسما خنگول کلاس بودم. نه فارسی درست بلد بودم، نه می‌توانستم به راحتی با دوستان دوره کودکستانم ارتباط برقرار کنم، جز وحید محسنیان و کوروش تپل. حتی سارا، دختری که زبانش می‌گرفت دیگر محل نمی‌گذاشت. آخر من از او خداحافظی نکرده بودم و بدون خداحافظی رفته بودم آمریکا.

مساله بامزه‌تر این بود که همه‌اش با نگرانی منتظر بودم پدر و مادرم مرا کی به خانه دوستانشان می‌برند که با بچه‌هایشان همبازی بودم.

ن.، ه. و یا پ..خب خدا را شکر همه همبازی‌های من دختر بودند! این استعداد خدادادی البته در سال‌هایی که باید به دردم می‌خورد، نخورد!

---

یکی از بدترین روزهای تقویم برای من، چهارم آبان است...یک رو قبل از تولدم. بعدها وقتی فهمیدم که یک روز دیر بدنیا آمده‌ام، فهمیدم که این نحسی ۴ آبان بی دلیل نیست.

قبل از انقلاب که همیشه تعطیل بود، اما بعد از انقلاب، چهارم آبانی نبود که یا از کلاس اخراج نشوم، یا سرم به جایی نخورد، یا پولم را گم نکنم، یا ...

کلاس سوم اول دبیرستان، دبیر شیمی جوانی داشتیم که گمانم اهل فسا بود، اما اخلاق بسیار عجیب و غریب و بدتر از آن، لهجه بامزه‌ای "داشت. می‌خواست بگوید 'شیمی فقط مساله است"، می‌گفت "شیمی فِقَط مِزِله!

یک بار که این را گفت، من پوقی زدم زیر خنده. وقتی راهی دفتر ناظم شدم، نمی‌دانستم چه باید بگویم. رفتم و با حیله‌گری گفتم که من اشتباه بزرگی کرده‌ام و به لهجه آقای دهقانی خندیده‌ام. بعد ادای آقای دهقانی را برای ناظم در آوردم. خود ناظم پوقی زد زیر خنده...نگو آنها هم ادای این بنده خدا را در می‌آوردند...

بعد همراه من آمد و از آقای دهقانی خواست که اجازه دهد سر کلاس بنشینم. دوباره آقای دهقانی گفت:"شیمی فقط مزله"...من خنده‌ام گرفت...این بار با فریاد از کلاس بیرونم انداخت...

عصر همان روز، کلاس زبان داشتیم. دبیر زبان ما، پسر عمه مادرم بود. آقای میثمیان، تقریبا کچل بود، اما یک باریکه موی فرفری اطراف کله‌اش بود. معروف بود به "کچل موفرفری". من برایش بر اساس آهنگ شعر علی مردان‌خان، آهنگی درست کرده بودم..."ای کچل موفرفری..لوس و ننر و کل‌قلی...". آقایی که شما باشید یا نباشید، غافل از اینکه من همیشه ۴ آبان گند می‌زنم، سرکلاسش عطسه‌ای کردم که هم خودم پریدم هوا، هم معلم وحشت کرد، اما ندید که بوده. برگشت و گفت کی بود صدای باباشو درآورد...من سکوت کردم. ضایع بود...فامیل بود دیگر...

آن روز مجموعا سه بار از کلاس اخراج شدم. برای همین همیشه از ۴ آبان بدم می‌آید. شاید به همین دلیل است که مشروطه خواهان و سلطنت طلبان میانه خوبی با من ندارند!

Labels: