راستش از چهار سالگیام چیزهای کمی به یاد دارم. اما همانی که هست کلی برایم جالب است.
ما یک سالی بود گمانم که مستاجر آقای زرین بودیم، در گیشا. اگر اشتباه نکنم، آقای زرین بازنشسته بانک بود. گاهی وقتها من عین فضولها میرفتم خانهشان...کلی تفریح میکردم وقتی آقا یا خانم زرین برایم قصه تعریف میکردند...امان از پفک نمکی...توی حیاتشان هم گاهی آب بازی میکردم.
گاهی وقتها میرفتم که آقای زرین برایم قصه تعریف کنند و بخوابم.
گیشا در سال ۵۲ به آبادی امروزش نبود. خیلی از ساختمانها، بساز و بندازی بودند و میشد دید چقدر شبیه هم هستند. دوست داشتم همراه مادرم یا پدرم بروم خرید. نانوایی سنگکی بالای گیشا یا نانوایی بربری پایین کانال...پایین نانوایی سنگکی، یک مخزن بزرگ سازمان آب بود، که دیوار سیمانی کوتاهی داشت که رویش نرده بود. من عاشق این بودم که روی آن راه بروم، و دست بابا یا مامان را بگیرم.
آخرهای هفته بهترین تفریح، رفتن به گردنه قوچک بود. هم طرفی که مردم می آمدند، و هم قسمتی که متعلق به اداره پدرم بود و سیم خاردار کشیده بودند. یک سگ داشتند به نام 'گودی' من که از سگ میترسیدم، عاشق این یکی بودم. آجری رنگ بود. عین سگهای شکاری ایرلندی...
گاهی وقتها میرفتیم دماوند، مهمانسرای همند آبسرد...مال موسسه تحقیقات جنگلها و مراتع...رفتن به همند زمانی کیف داشت که با دوستانمان میرفتیم. آب استخرش آنقدر یخ بود که نگو و نپرس. انگاری برفهای دماوند را ذوب کرده باشند و هنوز گرم نشده، ریخته باشند توی استخر.
من معمولا با تیوب شنا میکردم، اما پدرم می خواست یاد بگیرم که بدون تیوب شنا کنم. تنها کاری که میتوانستم بکنم، گرفتن میله کنار استخر بود و بعد پا زدن...تازه خیلی هم هیجانی می شدم از بس کار مهمی کرده بودم!
یک بار با یکی از دوستانمان رفتیم آنجا. دخترشان از من یک سال کوچکتر بود. من تصمیم گرفتم حتما با دخترشان عروسی کنم! گفتم من شاهم، او هم ملکه!
رفتن خانه مادربزرگ و پدربزرگ در سلطنت آباد هم خیلی خوب بود. تنها نوه باشی و زیادی عزیز! مادربزرگ مادرم هم آنجا بود. خدابیامرز زمانی برای خود ثروتی داشت و مکنتی. یک کیف سیاه دستی داشت با یک نگین خوشگل شبیه عقیق. دوست داشتم ساعتها توی نور به آن نگاه کنم. همیشه هر وقت میرفتم پیشش، برایم خامه و عسل درست میکرد. از خانواده کیمیایی بود. منتسب به حقیقی...حقیقیها خانوادهای سرشناس در کازرون بودند که یکیشان از محققین برجسته انستیتو پاستور پاریس بود. دکتر لطفعلی حقیقی که در شیراز هم آزمایشگاه تشخیص طبی داشت.
ماجرای ازدواج مادربزرگ مادرم با پدربزرگ مادرم را یادم رفته، اما میدانم که مرحوم ممتحن، تاجری بود که ماشالله هر جا میرفت زن میگرفت! ظاهرا ما فامیلهایی در بمبئی، بیروت و قاهره داریم و از وجودشان بیخبریم! او در شیراز سه زن داشت. از هر کدام هم چند فرزند، به جز این یکی...
ظاهرا بخش عمدهای از ثروتش را به این همسرش بخشید که بعد از مرگ، باعث اختلافات فراوانی هم میان وراث شد.
ممتحنیها اهل ارسنجان هستند. بعضیهایشان دوست دارند خودشان را بازمانده هخامنشیها معرفی کنند. اگر باشند هم خیلی خوب است! دماغ ممتحنیها اکثرا دراز است، بنابرین من احتمالا این ژن را خوب گرفتهام!
اما مادربزرگم را در اوایل دبیرستان، به زورفرستادند خانه شوهر. آخر پدرش خیال کرده بود ازدواج با خواستگاری از خانواده 'نمازی' او را رستگار خواهد کرد. مادر پدربزرگم از نمازیها بود. پدرش، طبیبی درس خوانده لبنان، اما اصفهانی. پدربزرگ مادر از خانواده کلباسی اصفهان بود و بعد از بازگشت از لبنان، خواسته بود از شر فک و فامیل در امان باشد، رفته بود شیراز و در بازار وکیل دواخانهای راه انداخته بود. به همین سبب در روزگار رضاشاه، نام خانوادگی 'دوایی' را انتخاب کرد. اما زندگی با خانواده نمازی هم چندان راحت نبود و از دست همسرش در رفت!
سالهای سال در ممسنی طبابت کرد و روی گیاهان دارویی تحقیق. اگر اشتباه نکنم، دو سه کتاب گیاهان دارویی دستنوشت داشت با نقاشیهای خودش. آنقدر زیبا بود که هنوز در ذهنم مانده.
پسرش، محمد باقر دوایی، وقتی با مادر بزرگم ازدواج کرد، احتمالا ۳۲-۳۳ ساله بوده و از همسرش حدودا ۱۷ سال بزرگتر...
مادربزرگم با هزار زحمت و همراه با بچهداری، درسش را تمام کرد و تا دلتان بخواهد دورههای آموزش عالی دید.
از زنهایی بود که میخواست مستقل بماند و خودش خرج خودش را در بیاورد. کارمند دانشگاه شد و اگر اشتباه نکنم، رئیس دبیرخانه یا رئیس دفتر مرحوم دکتر شیبانی، آخرین رئیس دانشگاه تهران در دوران شاه بود.
مادر بزرگ آن سالها هر وقت میتوانست مرا به دانشگاه میبرد و کلی کیف میکردم وقتی برای ناهار به باشگاه دانشگاه میرفتیم. باقالی پلوی دانشگاه خیلی خوشمزه بود!
پدربزرگم اما از مدیران ارشد بانک کشاورزی بود. خدایش بیامرزاد، بسیار خسیس بود! همین خسیس بازیها باعث شده بود مادربزرگ برای جبران، دست و دلباز شود و اهل خریدن هدیه برای ۵ دخترش...حالا هم که نوه آمده بود...
اختلاف سن مادر بزرگ با مادرم که دختر دومش بود، ۱۷ سال بود و وقتی من به دنیا آمدم، عملا مادر بزرگی داشتم ۳۷ ساله!
البته پدرم همیشه مراقب بود من زیادی خانه مادربزرگ و پدربزرگم نمانم، چون دست به لوس کردنشان عالی بود.
آن سالها دو تا از خالههایم رفته بودند ایتالیا و دوتای دیگر هم خانه پدری بودند...سالهای آخر دبیرستان. مادربزرگم آنها را به کلاسهای رقص کلاسیک تالار رودکی میبرد. استادشان خانمی بود که 'مادام' خوانده میشد
سال بالاییشان، فرزانه کابلی بود. یک بار مرا دزدکی بردند تالار رودکی. آنجا بردن کودکان ممنوع بود. من عاشق رقصهای گروهیشان بودم..عاشق تماشای تمرینهای خالههایم در خانه با لباسهای سنتی ایرانی...
ما آن سالها یک پیکان یشمی داشتیم. یک بار تصادف وحشتناکی کردیم، در محدوده چهار راه جهان کودک فعلی... من توی صندلی عقب ماشین عملا فرو رفتم...ظاهرا راننده خلافکار مست بود...فکر میکنم از منزل دوستمان که جردن بود بر میگشتیم خانه...همان دوستی که بعدها فهمیدیم پسرخاله هاشمی رفسنجانی است...
فک و فامیل پدری در تهران هم آن سالها پسر عمههای بابا بودند و دایی کوچکترش. البته یکی از پسر عمهها، شوهر عمهام بود...نتیجه اخلاقی اینکه هر هفته یا هر دو هفته یک بار، یا ما پیش عمه بودیم یا عمه پیش ما.
شوهر عمهام، مرحوم بدیعالله، سرهنگ گارد شاهشنشاهی بود و شاعر. از رفقای مرحوم انجوی شیرازی و مرحوم دکتر حمیدی. اگر اشتباه نکرده باشم، از شاگردهای مرحوم بدیعالزمان فروزانفر بود...این شاعر دلنازک، آن سالها سرطان گرفت و البته تا ۱۲ دی ۱۳۵۷ دوام آورد. الان در حافظیه شیراز خفته.
خیلی از تیمسارهایی را که بعد از انقلاب عکسشان را روی صفحه روزنامه میدیدی که اعدام شده بودند، از مهمانان همیشگی او بودند. عمهام، فارغالتحصیل ادبیات دانشگاه شیراز بود و در تهران، دبیر و ناظم. عمه مهربان من همیشه عین نظامیها اخم میکرد، اما نه از سر اخم و تخم...
خانهشان در تهرانپارس بود. فاصله تهرانپارس تا گیشا هم البته کم نبود...پسر عمه بزرگ، روزبهان از آن پسرهای شیطانی بود که هر چه بزرگتر میشد، آرام و آرامتر میشد. دختر عمهام ترانه همیشه هوایم را داشت. پسر عمه کوچکترم، یزدانیار استعداد عجیبی در هنرپیشگی داشت! مدتی هم در اوایل دهه هفتاد شاگرد مرحوم حسین سرشار بود...
حسین سرشار، خواننده معروف اپرا، در خانهاش به شاگردانش درس میداد. هر شاگردی ۱۵ دقیقه. پسر عمهام هر هفته ۱۵ دقیقه پیش سرشار میرفت و ۶ روز ادایش را در میآورد...با آن صدای قشنگ سرشار...
جلسه اول: آقا! چرا اینجوری میخونی؟ تو باریتونی یا تنور؟ درست بخون آقا! از پایین شکمت نفس بکش! بعد نقطهای را نشان میداد که اندکی زیر ناف بود و خب، پسر عمه من هم وقتی میخواست ماجرا را تبدیل به شوخی کند، مطمئنا دستش پایینتر میرفت!
جلسه دوم: 'آب بریز آقا'! ماجرا این بود که یکی از شاگردها که کارش تمام شده بود، از آقای سرشار پرسید که دستشویی کجاست؟ مرحوم سرشار هم بعد از دو دقیقیه فکر، گفت که مثلا اونجا! بعد که شاگرد بخت برگشته رفته بود دستشویی، فرمایشات استاد شروع شده بود: 'دست به حوله خانمم نزن آقا'...'آقا مگه چیکار میکنی که معطل میکنی اون تو'...'آب بریز آقا'...'آب بریز آقا'...'آب بریز آقا'...
ظاهرا شاگرد مجبور شده بود دستشوییاش را قیچی کند و عصبانی گفته بود که آقای سرشار! مگر بار اولم است میروم دستشویی؟
حالا در نظر بگیرید که پسر عمه من که ظاهرا با مظلومیت آنجا و سر کج نشسته بوده، تمام واقعه را ضبط کرده و بعد از کلاس آمده برای ما تعریف کرده...
بعدها که توالت خانه عمه را با کاریکاتورهایم پر کردم، یک 'آب بریز آقا' به افتخار حسین سرشار نوشتم...
بعدها که دانشجو شدم، با خانواده عمهام زندگی کردم و جزو بهترین سالهای زندگیام بود.
Labels: چهل