صبح اندکی کاغدهایی که دنبالشان بودم را پیدا نکردم.
باید خودم را به قطار میرساندم...
برای مسیر ۸شت دقیقهای، فقط ۵ دقیقه وقت داشتم.
دل را زدم به دریا و آرزو کردم که کسی پیدایش شود و سوارم کند و به ایستگاه برساند.
هنوز چند قدمی ندویده بودم که یک ماشین ترمز کرد...
یک مرد چینیالاصل مسن بود...
پرسید آیا به ایستگاه میروم؟
خدا را شکر کردم.
این اولین باری در ۶ سال اقامتم در کانادا است که با چنین صحنهای روبرو میشوم. کسی از غیب پیدایش شود و بپرسد کدام در ایستگاه قطار پیاده میشوم!
گفت که میداند نزدیک وقت حرکت قطار است و خودش سالها مشتری قطار بوده...
وقتی به ایستگاه رسیدم، فهمیدم قطار تاخیر دارد، اما احساس گنگ ولی زیبایی که از محبت آن مرد چینی دارم، هنوز زبانم را بسته.
الان در ایستگاه نشستهام، اندکی شوکه...
Labels: آرزوها