دیشب با برو بچهها دو تا فیلم دیدیم. اولیاش را بعدا مینویسم.
فیلم زندگی دیگران اما اشکم را درآورد.
داستان "اشتاسی" بود در آلمان شرقی که میشد شباهت نحوه کار آنها را با ساختار امنیتی ایران دید.
وقتی وزیر فرهنگ آلمان شرقی به خاطراینکه از دوست دختر یک نویسنده نامدار - درایمان - خوشش میآید، زندگی نویسنده را چنان تحت نظر میگیرد که طرف عملا نابود شود.
ماجرا وقتی قشنگ میشود که خودکشی یک کارگردان که در لیست سیاه است و نمیتواند کار کند، ذهن نویسنده و دوستانش را شدیدا مشغول کرده. اینهایی که ساختار فرهنگی کابوسوار آلمان شرقی را تحمل کردهاند، دیگر جانشان به لبشان میرسد.
این وسط یک سرهنگ اشتاسی - وایسلر - که مسوول پرونده و پیاده کردن گفتگوهای خانگی و شنود و ...همه این حرفهاست، به زندگی این زن و مرد علاقهمند میشود، میآید و مثلا کتاب "برشت" را از خانه طرف بلند میکند و میخواند و لذت میبرد، و وقتی نویسنده و دوستانش تصمیم میگیرند مقالهای در باره خودکشیها در آلمان شرقی بنویسند، عمدا صدای ماشین تحریر را نمیشنود...
این وسط وزیر فرهنگ هم با ماشینش معمولا سر راه زن سبز میشود و بلندش میکند و در ماشین با عشق بازی اجباریاش، زن را آزار میدهد، ولی زن میترسد مبادا با پس زدن وزیر، فعالیت هنریش متوقف شود.
"وایسلر" به مافوق خود گزارش میکند که ماجرا چیست. و مافوق میگوید که مساله وزیر را از پروندهسازی خود بیرون بیاورند! حالا برای این سرهنگ ساده زیست آلمان شرقی که ظاهرا آنقدر زیر نفوذ دادههای حزبی بوده ماجرای تبعیض دردناک است که یک بار که وزیر با ماشین دارد دوست دختر طرف را بعد از ترتیبات میرساند خانه مرد نویسنده، این مامور به هزار کلک نویسنده را مطلع میکند ...
بالاخره انتشار مقاله نویسنده در آلمان غربی دستگاه فرهنگی آلمان شرقی را بدجوری تکان می دهد و به دنبال نویسنده مطلب میگردند. از طریق مامورشان در آلمان غربی میفهمند که مطلب تایپ شده و تصویری از آن بدست میآورند. از روی نوع حروف تایپی میخواهند بفهمند مال کدام نویسنده است!
امنیتیها به نویسنده مورد نظر ما شک می کنند، ولی "وایسلر"، منکر شنیدن صدا و اثری از ماشین تحریر می شود...
با کمی فشار به دوست دختر طرف، که حاضر است برای ادامه فعالیتش همه کاری بکند که احتمالا از خوابیدن با وزیر فرهنگ بدتر نیست، میخواهند مطمئن شوند که او این را نوشته یا نه؟
وقتی مافوق مسوول پرونده که سالها دوست او و همکلاسیاش در دستگاه امنیتی بوده هم شک میکند که پروندهسازی کامل نبوده، خود این آدم رو بهبودی که مدرس بازجویی است را مامور بازجوویی از دوست دختر میکند...دوست دختر مجبور به اعتراف میشود که نویسنده ماشین تحریر را کجای خانه زیر پارکت قایم کرده...
قبل از اینکه ماموران به خانه برسند، قهرمان ما در "اشتاسی" به خانه نویسنده میرسد و ماشین تحریر را میدزدد تا سند دست کسی نیافتد.
ماجرا با عذاب وجدان دوست دختر که میبیند مرد مورد علاقهاش پی به خبرچینیاش برده از خانه بیرون میدود و میایستد وسط خیابان تا یک کامیون به او بزند. مرگ دلخراش خبرچین...درست زمانی که ماموران دارند خانه نویسنده را میگردند تا ماشین تحریر را پیدا کنند و هیچ نصیبشان نمیشود.
مقام مافوق می فهمد که "وایسلر" مدرک را گم و گور کرده، او را به بدترین جای سازمان امنیت تبعید میکند. جایی که باید نامههای مردم را بخوانند و باز کنند.
این اتفاقات درست زمانی میافتد که گورباچف دارد به قدرت میرسد، ۵ سال نمیگذرد که دیوار برلن فرو میریزد و میبینی مامور قهرمان ما محل کارش را ترک میکند. بعد از پیوستن دو آلمان، شبی نویسنده و وزیر فرهنگ سابق تصادفا همدیگر را در یک تاتر میبینند. نویسنده از وزیر سابق می پرسد که زیر نظر بوده یا نه؟ وزیر ضمن آنکه میگوید کاملا زیر نظر بوده متلکش را هم میگوید که میدانسته نویسنده نمیتوانسته "زن" را کاملا ارضا کند.
نویسنده حالا ماجرا را میفهمد که ماموری عامدا گزارش فعالیتهایش را نداده...
میرود به "اشتاسی"که حالا موزه شده، تمام پرونده خودش را کاملا میخواند. میخواهد مامور را پیدا کند. آخر سر هم میبیند که طرف یک نامهرسان ساده اداره پست شده... میخواهد جلو برود و حرفی بزند...ولی دست نگه میدارد...دو سال بعد کتابی مینویسد و تقدیمش میکند به آن مامور...منتهی به اسم و کد سازمانیاش...
-----------------------
کسانی که ان سالها به سینمای مطبوعات میرفتند، یادشان میآید چند چهره تکراری را...حتما این فیلم را با دقتی بیشتر ببینند! و بر و بچههای نویسنده و روزنامهنگار که یادشان هست چند بار خانهشان به طور غیابی بازدید شده حتما ِ حتما این فیلم را ببینند.
--------------------
من مطمئنا تلفظ نامهای آلمانی را اشتباهی نوشتهام، پس جماعت آلمانی-ایرانی اگر اصلاح کنند خطاهای مرا، ممنون خواهم بود.
Labels: فیلم