یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Tuesday, May 08, 2007
خاطرات گل‌آقایی-۴
گل آقا از آبان به بعد

ماه آبان ماه مهمی برای من است! اين البته از خودخواهی ويژه​ام سرچشمه می​گيرد، چون متولد آبان هستم. در آبان ماه ۷۰ فهميدم که با جماعت سن بالای مجموعه به راحتی نمی​جوشم. مشکل اندکی از خودم بود، و آنها سابقه توفيق را داشتند که پاسخ​گوی آن زمان نبود.
روزی داور گفت که نظرت درباره کشيدن چهره​های اعضای مجله چيست؟ يک عالمه عکس آورد که گمانم شهاب رضويان آنهارا انداخته بود. تجربه خوبی می​توانست باشد. چهره​ها را می​کشيدم و نشان عربانی می دادم. می​دانستم که او به خاطر نگاه منتقدانه​ای که به کار من دارد، با وجود ادب و رعايت احترام متقابل، ايراد​های کارم را خواهد گفت. رفيق شدن با احمد عربانی البته سخت بود. بيشتر از طريق محمد کرمی که مسوول آتليه مجله بود عربانی را شناختم. از کارهايش می​توانستی پختگی در طراحی و حرکت را تشخيص دهي، و استقبال عمومی از کارهايش نشان می​داد که در اوج به سر می​برد. اين شانس بزرگی برای من بود. تنها چيزی که باعث تاسف من می​شد اين بود که در کنکور فوق ليسانس سال ۷۰ در پيش بود و با آنکه فارغ التحصيل نمی​شدم، ولی بايد خودم را محک می​زدم.


با اين همه نگرانی مالی هم سر جايش بود. می​دانستم به زودی کمک​های مالی خانواده قطع خواهد شد و ماهی هزار يا دو هزار تومان به هيچ وجه قابل اتکا نبود.

آن سال مجله ديگری هم منتشر شد به نام درنگ. جماعت درنگ بيشتر کسانی بودند که در سال​ها اواسط دهه چهل از توفيق رفته بودند و گويا اختلاف فکری تا روزگار گل​آقا به نحوی ميان اين دو وجود داشت. می​گفتند اينها در سال​های ۴۰ به روش استثماری برادران توفيق معترض بودند و جدا شدند، البته گرايش چپ هم داشتند. بعدها مرحوم دولو با انتشار مجله کاريکاتور فضايی برای ايسان فراهم کرده بود تا رقيب توفيق هم بشوند. با توقيف توفيق، مجله محسن دولو يکه تاز شد و بعضی از اصحاب بيکار شده توفيق هم به اين گروه پيوستند.

درنگ يکی دو شماره منتشر شد که ناگهان دچار مشکلاتی گرديد و قرار شد داور به بهروز نسب کمک کند. داور از من پرسيد که آيا حاضرم برای درنگ کار بکشم، گفتم مشکل اصلی قبول کردن ماجرا توسط صابری است که به کسانی که جای ديگر کار می​کنند چپ چپ نگاه می​کند! آن روزها خيلی​ها زير زيرکی از زير اين قاعده فرار می​کردند، ولی بودند کسانی که بسيجی وار پيرو خط صابری بودند.

آخر سر کار درنگ به بن بست خورد. بعدها فهمیدم اختلافات درونی عامل شکست این گروه شده و من هم از همه جا بی​خبر فقط ابزاری کمکی بودم. گویا لطیفی و بهروز نسب دیگر با هم کار نمی​کردند و به همین دلیل بهروز نسب دست به دامن این طرف شده بود.
خير مقدم به حسن توفيق

حسن توفيق که زمانی معلم و پيشکسوت گروهی از کاريکاتوريست​های گل آقا بود، به ايران بازگشت تا بلکه بتواند املاک توقيف شده خانواده را زنده کند. برای من ديدن اين آدم که قيافه​اش بی شباهت به کريستوفر لی نبود، فرصت خوبی بود تا تاريخ کاريکاتور ايران را ورق بزنم.

مجله توفيق توانسته بود در سال​های ۴۰ بسيار موفق باشد و گل​آقا خواه ناخواه در بسياری از مسيرها راه توفيق را دنبال می​کرد. امکان نوآوری هم باوجود مسن​ترها عملا وجود نداشت و من بايد سعی می​کردم شکافی را بيابم.


گپ کوتاهی با حسن توفيق زدم که برايم آموزنده بود. البته در تعطيلی ميان ترم هم مهمانی بزرگی گرفتند که من بدشانس غايب بودم، ولی عکس​های همان روز منبعی شد برای کاريکاتورهای بيشتر.

مشکلات مالی

امیدوار بودم تا پايان يک سال فعاليتم در گل آقا، مرا رسمی کنند و لا اقل بتوانم روی پولی که می گيرم حساب جداگانه​ای باز کنم. داور هم مرتب قول می​داد که با صابری صحبت خواهد کرد...

آن روزها تصميم گرفته بودم ازدواج کنم. براي ازدواج هم نياز به کاری ثابت داشتم و جايگاهی قابل قبول. ولی به هر دليل ابر وباد و مه خورشيد و فلک با هم کنار نمی​آمدند و سختی کار برای من بيشتر و بيشتر می​شد. روی کارهای سالنامه گل آقا هم حساب باز کرده بودم، ولی می​دانستم تا زمان انتشار چيزی دست مرا نخواهد گرفت. يک بار به مرحوم فرجيان گفتم، او هم گفت از محل تنخواه گردان خود می​تواند کاری بکند، خوشحال شدم. يکی دو ماه حقوق من رسيد به ماهی ۳ هزار تومان ولی يک روز که نشسته بودم در آتليه و چراغم خاموش بود، شنيدم که مرحوم فرجيان دارد با صابری صحبت می​کند. حس کردم صحبت​هايش با چيزی که به من قولش را داده بود نمی​خواند. حقوق اضافه هم قطع شد. گمانم کينه آن مرحوم را از همان روز به دل گرفتم، نه به خاطر کسر حقوق، که به خاطر برخورد به روشی که دوست نداشتم.

برای تعطيلات بين ترم که به شيراز رفتم، فهميدم تصميمم برای ازدواج با دختری غير شيرازی چندان با استقبال روبرو نخواهد شد، و پدرم هم تلويحا گفت که بايد بعد از پايان تحصيلات به شيراز بازگردم، وگرنه از کمک​های او بی بهره خواهم ماند. تصميمم را گرفتم. من کله شقی را از پدرم به ارث برده​ام، پس درست مثل خودش که زير بار فشار پدرش نرفته بود، من هم راه خودم را رفتم.

در روزهای اول سال ۷۱، داور قول داده بود که صابری حقوق مرا به ۱۵ هزار توامن خواهد رساند. من هم غافل از آنکه تا چند ماه بعدش خود داور از گل​آقا خواهد رفت!

ماجرای جالبی بود. من از سال ۱۳۶۶با عمه مهربانم زندگی می کردم که حقوق بازنشستگی​اش تنها ممر درآمدش بود، او مستاجر پدرم بود . من هم مستاجر او شدم، گرچه می​دانستم مبلغی که می​پردازم به هيچ روی قابل لطف او را نداشت، ولی جالب بود. من از سال ۱۳۷۱ مستاجر مستاجر پدرم بودم. عمه​ام و فرزندانش از جمله عوامل موفقیت من بودند، چه، حمایت آنها در روزگاری که من و خانواده ام می​خواستیم محترمانه پوز همدیگر را بزنیم باعث شد بتوانم در گل​آقا دوام بیاورم.

جشنواره مطبوعات سال ۷۱

آن روزها آخرین لحظات عمر وزارت خاتمی بود و فضای پر روح مطبوعات را می​شد در محل جشنواره هم دید. من و چند تایی از بچه​ها داوطلب کار در غرفه شدیم و من پرسپولیسی هم پیراهن قرمز بافتنی گران​قیمتم را می​پوشیدم که از شونصد کیلومتری بوق بوق می​کرد! با چه انرژی وحشتناکی کار می کردیم. حتی دوستانم هم آمدند کمک. یکی​شان که دانشجوی پزشکی بود و دیگری که دامپزشکی می​خواند.

فضای نمایشگاه باعث شد بیشتر با مردم آشنا شوم و یاد بگیرم که بهتر است سلیقه مردم را بیشتر از سلیقه خودم بپسندم، حتی اگر با آن کنار نیایم، حرمتش را پاس بدارم...

Labels: