با اين همه نگرانی مالی هم سر جايش بود. میدانستم به زودی کمکهای مالی خانواده قطع خواهد شد و ماهی هزار يا دو هزار تومان به هيچ وجه قابل اتکا نبود.
آن سال مجله ديگری هم منتشر شد به نام درنگ. جماعت درنگ بيشتر کسانی بودند که در سالها اواسط دهه چهل از توفيق رفته بودند و گويا اختلاف فکری تا روزگار گلآقا به نحوی ميان اين دو وجود داشت. میگفتند اينها در سالهای ۴۰ به روش استثماری برادران توفيق معترض بودند و جدا شدند، البته گرايش چپ هم داشتند. بعدها مرحوم دولو با انتشار مجله کاريکاتور فضايی برای ايسان فراهم کرده بود تا رقيب توفيق هم بشوند. با توقيف توفيق، مجله محسن دولو يکه تاز شد و بعضی از اصحاب بيکار شده توفيق هم به اين گروه پيوستند.
درنگ يکی دو شماره منتشر شد که ناگهان دچار مشکلاتی گرديد و قرار شد داور به بهروز نسب کمک کند. داور از من پرسيد که آيا حاضرم برای درنگ کار بکشم، گفتم مشکل اصلی قبول کردن ماجرا توسط صابری است که به کسانی که جای ديگر کار میکنند چپ چپ نگاه میکند! آن روزها خيلیها زير زيرکی از زير اين قاعده فرار میکردند، ولی بودند کسانی که بسيجی وار پيرو خط صابری بودند.
آخر سر کار درنگ به بن بست خورد. بعدها فهمیدم اختلافات درونی عامل شکست این گروه شده و من هم از همه جا بیخبر فقط ابزاری کمکی بودم. گویا لطیفی و بهروز نسب دیگر با هم کار نمیکردند و به همین دلیل بهروز نسب دست به دامن این طرف شده بود.
خير مقدم به حسن توفيق
حسن توفيق که زمانی معلم و پيشکسوت گروهی از کاريکاتوريستهای گل آقا بود، به ايران بازگشت تا بلکه بتواند املاک توقيف شده خانواده را زنده کند. برای من ديدن اين آدم که قيافهاش بی شباهت به کريستوفر لی نبود، فرصت خوبی بود تا تاريخ کاريکاتور ايران را ورق بزنم.
مجله توفيق توانسته بود در سالهای ۴۰ بسيار موفق باشد و گلآقا خواه ناخواه در بسياری از مسيرها راه توفيق را دنبال میکرد. امکان نوآوری هم باوجود مسنترها عملا وجود نداشت و من بايد سعی میکردم شکافی را بيابم.
گپ کوتاهی با حسن توفيق زدم که برايم آموزنده بود. البته در تعطيلی ميان ترم هم مهمانی بزرگی گرفتند که من بدشانس غايب بودم، ولی عکسهای همان روز منبعی شد برای کاريکاتورهای بيشتر.
مشکلات مالی
امیدوار بودم تا پايان يک سال فعاليتم در گل آقا، مرا رسمی کنند و لا اقل بتوانم روی پولی که می گيرم حساب جداگانهای باز کنم. داور هم مرتب قول میداد که با صابری صحبت خواهد کرد...
آن روزها تصميم گرفته بودم ازدواج کنم. براي ازدواج هم نياز به کاری ثابت داشتم و جايگاهی قابل قبول. ولی به هر دليل ابر وباد و مه خورشيد و فلک با هم کنار نمیآمدند و سختی کار برای من بيشتر و بيشتر میشد. روی کارهای سالنامه گل آقا هم حساب باز کرده بودم، ولی میدانستم تا زمان انتشار چيزی دست مرا نخواهد گرفت. يک بار به مرحوم فرجيان گفتم، او هم گفت از محل تنخواه گردان خود میتواند کاری بکند، خوشحال شدم. يکی دو ماه حقوق من رسيد به ماهی ۳ هزار تومان ولی يک روز که نشسته بودم در آتليه و چراغم خاموش بود، شنيدم که مرحوم فرجيان دارد با صابری صحبت میکند. حس کردم صحبتهايش با چيزی که به من قولش را داده بود نمیخواند. حقوق اضافه هم قطع شد. گمانم کينه آن مرحوم را از همان روز به دل گرفتم، نه به خاطر کسر حقوق، که به خاطر برخورد به روشی که دوست نداشتم.
برای تعطيلات بين ترم که به شيراز رفتم، فهميدم تصميمم برای ازدواج با دختری غير شيرازی چندان با استقبال روبرو نخواهد شد، و پدرم هم تلويحا گفت که بايد بعد از پايان تحصيلات به شيراز بازگردم، وگرنه از کمکهای او بی بهره خواهم ماند. تصميمم را گرفتم. من کله شقی را از پدرم به ارث بردهام، پس درست مثل خودش که زير بار فشار پدرش نرفته بود، من هم راه خودم را رفتم.
در روزهای اول سال ۷۱، داور قول داده بود که صابری حقوق مرا به ۱۵ هزار توامن خواهد رساند. من هم غافل از آنکه تا چند ماه بعدش خود داور از گلآقا خواهد رفت!
ماجرای جالبی بود. من از سال ۱۳۶۶با عمه مهربانم زندگی می کردم که حقوق بازنشستگیاش تنها ممر درآمدش بود، او مستاجر پدرم بود . من هم مستاجر او شدم، گرچه میدانستم مبلغی که میپردازم به هيچ روی قابل لطف او را نداشت، ولی جالب بود. من از سال ۱۳۷۱ مستاجر مستاجر پدرم بودم. عمهام و فرزندانش از جمله عوامل موفقیت من بودند، چه، حمایت آنها در روزگاری که من و خانواده ام میخواستیم محترمانه پوز همدیگر را بزنیم باعث شد بتوانم در گلآقا دوام بیاورم.
جشنواره مطبوعات سال ۷۱
آن روزها آخرین لحظات عمر وزارت خاتمی بود و فضای پر روح مطبوعات را میشد در محل جشنواره هم دید. من و چند تایی از بچهها داوطلب کار در غرفه شدیم و من پرسپولیسی هم پیراهن قرمز بافتنی گرانقیمتم را میپوشیدم که از شونصد کیلومتری بوق بوق میکرد! با چه انرژی وحشتناکی کار می کردیم. حتی دوستانم هم آمدند کمک. یکیشان که دانشجوی پزشکی بود و دیگری که دامپزشکی میخواند.
فضای نمایشگاه باعث شد بیشتر با مردم آشنا شوم و یاد بگیرم که بهتر است سلیقه مردم را بیشتر از سلیقه خودم بپسندم، حتی اگر با آن کنار نیایم، حرمتش را پاس بدارم...
Labels: خاطرات دوران گلآقا