افت گلآقا در سال ۱۳۷۱سال ۱۳۷۱ ابتدايی خوب، ميانهای متوسط و پايانی نامناسب داشت. علل زيادی میتوان برای اين اتفاق برشمرد، از جمله تغيير ساختار سياسی کشور در سال بعد از انتخابات مجلس چهارم. شور و هيجان آن زمان آنقدر زياد بود که حد ندارد. راستیها با شعار حمايت از هاشمی مقابل جناح چپ قلع و قمع شده قد علم کردند و گلآقا هم خيلی با هاشمی شوخی نمیکرد و هر چه داشت بر سر حبيبی معاون اول میآورد.
استعفای خاتمی از ارشاد هم مزید بر علت شد. صابری رابطه خوبی با او داشت. روزی که کاتمی استعفا داد، صابری سرزده آمد در آتلیه، و عکسی از خاتمی به من داد که کاریکاتورش را بکشم. من ترسیدم! گفتم مگر نگفتید کاریکاتور روحانیون را نباید کشید؟ گفت این برای خودش است. یک طرح کشیدم، که خوب هم نشد. ولی نشانش ندادم. چند دقیقه بعدش به آتلیه زنگ زد و گفت منصرف شده. البته من هم جای او بودم این کار را به عربانی میسپردم نه به یک تازهکار. ولی نفهمیدم آخر سر چنین اتفاقی افتاد یا نه؟
چند بار شنيدم هاشمی از دست گل آقا به رهبری شکايت کرده بود و صابری هم موقتا فتيله را کم پايين میکشيد. گاهی هم مجبور بود با چاپ نامهاي، خيال رهبری را راحت کند که از مسير اوليه خارج نشده است. همين مساله تاثير مثبتی در ميان خوانندگانی که به هر روی خيال میکردند گلآقا نماينده اپوزيسيون داخلی است نداشت. خيلیها در نمايشگاه مطبوعات حاضر بودند قسم بخورند که گلآقا آمده سيستم را بهبود ببخشد و کلی شايعه هم در چنته داشتند که صحتش را از جماعت درون غرفه جويا میشدند.
شايد پرفروشترين شماره گلآقا همانی بود که در نمايشگاه مطبوعات سال ۱۳۷۱ عرضه شد. نمايندگان مجلس با دوچرخه و موتور وارد مجلس میشدند و با بنز خارج. متلکی بود به گروهی از نمايندگان که ادعای مردمی بودن داشتند ولی در عمل مجلس محلی شد برای کسب ثروت و مکنت. آن روزها شايعات زيادی دور سر کروبی میگشت، بخصوص بعد از عروسی پسرش و شايعه توزيع سکه.
جدا شدن داور از گلآقا اگر به مذاق مرحوم فرجيان و بعضی پا به سن گذاشتهها شيرين میآمد، ولی برای ما جوانترها چندان خوشايند نبود. هر قدر داور بد قول و سرکار گذار بود، به ما اميد میداد. رفتنش به ماهنامه همشهری و بعد روزنامه، موجب کشاندن بعضی بچهها به آن سمت شد. جو جالبی وجود نداشت. زرويی که ديده بود دارد محدودتر میشود، با راهاندازی روزنامه همشهری در پاييز ۱۳۷۱، راهی جردن شد، و صابری شرط کرد که اگر با همشهری کار کند، ديگر جايی برای او در گلآقا نيست. "ملانصرالدين" هم رفت. حقوق همشهری کم نبود. پيران ضد جوان هم البته خوشحال بودند، ولی وقتی شنيدند "ملا'" آنجا چند برابر حقوق میگيرد، اندکی ناراحت هم شدند (اين برداشت شخصی من است).
در آبان سال ۱۳۷۱، ابوالقاسم حالت هم به رحمت خدا رفت. بسياری از خوانندگان گل آقا مخاطبان حالت بودند و وقتی خروس لاری از دنيا رفت، جانشينی برايش وجود نداشت.
از طرف ديگر گل آقا با اينکه از سوبسيد کاغذ ارشاد برخوردار بود، ولی اگر از حدی بيشتر چاپ میکرد هم چندان نفعی نمیبرد.
اگر اشتباه نکرده باشم، تيراژ مجله موقع انتخابات مجلس به نزديکیهای ۱۵۰ هزر نسخه رسيد، و شايد باچاپ دوم آن شماره ويژه، از اين هم فراتر رفت، ولی در اواخر سال ۷۱، گفته میشد حدود ۱۰۰ نسخه فروش دارد و اندکی هم برگشتی.
ساختمان جديدقطعه زمينی در نزديکی ميدان آرژانتين به صابری رسيده بود به عرض ۶ متر و طول نزديک به ۵۰ متر. اگر خطا نکرده باشم، يکی از مهندسين نزديک به شهرداری تهران نقشه ساختمان را ريخت. سال ۱۳۷۱، بيشتر توجه صابری و مدير مالیاش جواد نبوي، برادر داور، متوجه اين ساختمان بود. هر کسي از صابری چيزی میخواست، صابری در جواب می گفت هر وقت کار ساختمان جديد تمام شد در بارهاش حرف می زنيم.
بچههايی که منتظر بودند حقوقشان زياد شود شاکی بودند و بخشی را از چشم جواد نبوی میديدند. راستش حرف و حديث پشت سرش زياد بود که شايد ناشی از حرفشنویاش از صابری بوده باشد. چند تا از بچههای مالی بشدت از دستش شکار بودند و هی به ما گزارش میدادند که آمار ساختمان را چک کنيم.
برای بعضی از ما اهميت اين ساختمان از آن جهت بود که حس می کرديم مانع ديده شدنمان توسط صابری شده است و اصلا تحويلمان نمیگيرد. اما گاهی وقتها که متوجه کوچک ترين نکات بود و يادداشتی برايمان مینوشت، حتی معترضه، خيالمان راحت میشد که نه، فراموش نشدهايم.
اوائل سال ۷۲ بود که صابری دندانهای جلويیاش را کشيد و خيلی "ش - ش" میکرد موقع حرف زدن. ما هم باوجود آنکه از او حساب می برديم، ولی بدمان نمیآمد سر به سرش بگذاريم. دلم میخواست کاريکاتور بی دندانش را میکشيدم، ولی راستش دلم نيامد.
جشنواره مطبوعات سال ۱۳۷۲وقتی خبر دادند که اسمم برای ايستادن در غرفه گلآقا صادر نشده، خيلی حالم گرفته شد و حس کردم بايد حال چند نفر را بگيرم. آن همه زحمت در سال قبلس کشیده بودم و حالا امسال این برخورد را با من کرده بودند. اولين کاری که کردم اين بود که به شکيبا خو مدير مجله همشهری گفتم که چند تا کاريکاتور برای غرفه میکشم، از جمله کاريکاتور کرباسچی که شده دونکيشوت و سوار اسب است. بعد هم مسابقه کاريکاتور راه انداختم.
میدانستم صدای جماعت در خواهد آمد. استقبال خوبی از آن مسابقه شد، بعد دیدم گلنسا و دو سه تا از رفقایش هر از گاهی آن طرفها سر میزنند که ببینند چه خبر است. روز بعدش که رفتم گل آقا. صابری یادداشت تندی برایم نوشت. من هم در اولین فرصت پیشش رفتم و گفتم من همین طرحها را داشتم، ولی وقتی غیر گلآقاییها باید در غرفه باشند، حتما جایی برای من پیدا نمیشده دیگر! اشارهام به رفقای گلنسا بود. خداییاش الان که نگاه میکنم کمی زیادی پررو شده بودم. صابری خندهای کرد و اگر اشتباه نکرده باشم، یکی دو روز بعد از آن در غرفه گل آقا بودم.
حضور در غرفه برای من خیلی مهم بود. سلیقه مردم دستم میآمد، حس شهرتطلبیام ارضا میشد، کلی مجله برای مخاطبین امضا میکردم، جلوی اساتیدم قیف میآمدم، با خیلیها آشنا می شدم و ...
توقیف ماهنامه همشهری و رفتن به روزنامه همشهری
ماهنامه همشهری معمولا یک ماه و نیم قبل از چاپ بسته میشد! حالا در نظر بگیرید که داریوش کاردان در تیرماه مطلبی علیه مواضع جماعت حزبالله در باره "تهاجم فرهنگی" بنویسد، آنوقت در شهریور، درست قبل از پخش مجله، رهبر حکومت سخنانی در باره تهاجم فرهنگی بگوید. همه هم یادشان رفته باشد که کاردان چه نوشته است. من هم کاریکتور مطلب را کشیده باشم که "شیخ بو شلیل" نوار ویدئو به دست ترسیده و در حال فرار باشد.
حالا آن طرف ماجرا را ببینید. من از همه جا بیخبر، شبی در خواب دچار خفگی شدم. درست دو روز قبل از عروسی دوستم حسین آریان بود. قرار هم بود بعد از عروسی با بر و بچهها برویم شمال. آن شب تا ساعتها در درمانگاه بودم و زیر سرم. خواب وحشتناکی دیده بودم....
در همان حال مریضی رفتیم شمال، در بازگشت آنفولانزا گرفتم و خانه نشین شدم. همان روزی که مجله تعطیل شده بود. زنگ زدم مجله که بپرسم برای شماره بعدی چه باید میکشیدم که دیدم منشی نزدیک است پشت گوشی سکته کند.
بعد به من گفتند که ظاهرا از دادستانی انقلاب احوال چند نفری را پرسیدهاند. خوشبختانه مریضی به موقع من باعث نجاتم شد، ولی بعد که کاردان را دیدم، فهمیدم حسابی احوالاتش را جا آوردهاند. شکیباخو هم مجبور بود با لباس فرم سپاه به مجله سر بزند تا به برادران نشان بدهد که خودی است. با ین همه مجله توقیف شد و کیهان هم دو پایش را کرده بود توی یک کفش که باید روزنامه همشهری هم تعطیل شود چون همنام ماهنامه کذا و کذا است...
هیچ کس مثل من حالش گرفته نبود. بیکار شده بودم، ولی حس بدجنسیام بیدار شد و پیشنهاد قدیمی شده علی مریخی را که گفته بود به همشهری بروم را زنده کردم. ریسک بزرگی بود. زرویی کارش را در گلآقا به خاطر پیوستن به همشهری از دست داده بود و من هم ممکن بود چنین بلایی سرم بیاید.
رفتم گل آقا. صابری داشت میرفت جایی، دید رنگ و رویم پریده. گفتم رخصت! گفت چیه پسر؟ گفتم مجبورم بعد از این ماجرای تعطیلی حد اقل چند تایی کار ضد آمریکایی در روزنامه چاپ کنم که ماجرای طرح مجله به فراموشی سپرده شود. گفت ایرادی ندارد. همان ایرادی ندارد را گرفتم و تا سالها بعد در همشهری ماندم!
تفاوت کار من با زرویی این بود که ابوالفضل، مهرهای کلیدی در گلآقا، و ماهنامه محسوب میشد و من یک تازه کار بودم، پس مشکل زیادی برایم درست نمیشد، ولی ترس از واکنش صابری همیشه باعث میشد که راحت راهی روزنامه نشوم. حتی چند کاری هم از من در روزنامه با امضای دیگری چاپ شده بود که لو نداده بودم.
کار برای همشهری باعث شد که آمدن کارم روی جلد تا سال ۷۴ به تعویق بیافتد.
Labels: خاطرات دوران گلآقا