یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Thursday, May 10, 2007
خاطرات گل‌آقایی-۸
خرید کتاب و مجله

من اعصاب صابری را خرد می‌کردم از بس غر می زدم که کتاب و منبع نداریم. هر از گاهی که چیزی دستم می‌رسید، فتو کپی می‌کردم برای گل‌آقا، و حتی اعضای کتابخانه دانشکده که می‌دانستند من خوره کاریکاتور هستم، هر چه دست‌شان می‌رسید برایم نگه می‌داشتند.

یادش بخیر، خانم طاهری که سرپرست کتابخانه دانشکده بود برایم کارهای دیوید لوین را نگه می‌داشت و مجموعه را می‌داد که ببرم گل‌آقا برای فتوکپی. چند تا زونکن درست کردم.

همچنین کتاب‌های کاریکاتور چهره مولاتیه و ریکور و موروشوان جزو پرطرفدار‌ترین‌ها بودند.

در نمایشگاه کتاب ۷۳، چند صد دلار کتاب کاریکاتور خریدم. چند تایی هم برای گل‌آقا خردیدیم. اولین مطلبم برای کیهان کاریکاتور در باره کاریکاتور چهره چاپ شد، معرفی تحول کاریکاتور چهره بر اساس کتابی انقلابی بود. طبق معمول، کارهای خارج از گل‌آقای من معمولا بهتر دیده می‌شدند!

صابری مرا خواست و در باره نوشتن مطلب برای ماهنامه حرف زد...غیر مستقیم بود البته.

در اواسط سال پیشنهاد دادم که بر اساس کتاب​های آموزشی که خريده​ايم، آموزش فوت و فن کارتون و کاريکاتور را در ماهنامه آغاز کنيم، من هم با کمال ميل حاضرم ترجمه​شان کنم. اين تغييری بود که می​خواستم در ساختار کاريکاتور مجله بوجود بياورم و فرصت خوبی بود تا ضمن آنکه خودم ياد می​گرفتم، همان چيزها را به خوانندگان علاقه​مند هم منتقل می​کردم.

صابری و سعيد رضويان و خانم فرشاد مهر، همسر زرويی که مسوول اجرايی ماهنامه بود استقبال کردند. کار سختی بود. با وجود غرور و "اگو"ی وحشتناکی که داشتم، می دانستم که چقدر ضعف دارم و بايد مثال​هايی که می​زنم برای خواننده قابل فهم باشد. گاهی بدون آنکه عربانی متوجه بشود، مباحث را باز می کردم تا ببينم برداشت او چيست. يا مسائل هنری را با بر و بچه​های همشهری وارد مجادلات ساده کاری می​کردم.

کار مرتب و منظمی از آب در آمد. ۴ صفحه در ماهنامه که فکر می​کنم تا آخرين روزهايم در گل​آقا منتشر می​شد. هم برای کيهان کاريکاتور مطلب تخصصی می​نوشتم و هم برای ماهنامه گل​آقا. دريافتم که برای جدی گرفته شدن، بايد کارهای جدی​تری در خارج از مجله انجام می​دادم.

در مهر سال ۷۳ برای تدريس در يک مدرسه راهنمايی در يوسف آباد دعوت شدم. آموزش کاريکاتور! من هم از خدا خواسته می​خواستم ببينم چيزهايی که دارم می​نويسم چقدر کاربرد دارد. برای من يکی تجربه خوبی بود، طفلک بچه​های مدرسه راهنمايی "اسوه" که احتمالا احساس می کنند موش​های آزمايشگاهی من بوده​اند!

تدريس باعث شد بفهمم چقدر کم يادگرفته​ام. با آنکه درس​های فوق ليسانس دهانم را سرويس می​کرد، ولی علاقه​ام به تدريس در مدرسه باعث مي​شد تا کتاب​های آموزشی را جدی​تر بخوانم.

روزی بر سر عبارتی در مطلب ماهنامه، صابری يادداشتی برايم نوشت و رفتم پيشش برای توضيح. می​گفت اين چيزها که خيلی غربی است. گفتم قبول، ولی کدام طرف در دنيا دارد پيش می​رود؟ آنجا با آنکه قصدی نداشتم، به صابری گفتم که هدفم اين است که روزی کارهايم خارج از ايران چاپ شود! گمانم متلکی انداخت، من هم روی لج​بازی جوابی دادم و در رفتم! راستش از يکی به دو کردن با صابری لذت هم می​بردم!

خوبی کار با ماهنامه اين بود که لازم نبود منت مرحوم فرجيان را بکشم! چقدر بدجنسم، ولی واقعا دوست داشتم کمترين ارتباط را با او داشته باشم، و او هم اين​را می​دانست. چند باری هم ناخرسندی​اش از من و يکی دو تا از جوان​ترها را به صابری منتقل کرده بود. يکی دو بار هم در جواب گفته بودم که احتمالا وقتی روند تبعيض​آميز در توزيع طرح روی جلد وجود دارد، پيرمردها نمی​توانند اعتماد جوان​تر را جلب کنند. البته سعی می​کردم طوری رفتار کنم که انگار اهميتی ندارد، ولی داشتم می​مردم!

Labels: