خرید کتاب و مجله
من اعصاب صابری را خرد میکردم از بس غر می زدم که کتاب و منبع نداریم. هر از گاهی که چیزی دستم میرسید، فتو کپی میکردم برای گلآقا، و حتی اعضای کتابخانه دانشکده که میدانستند من خوره کاریکاتور هستم، هر چه دستشان میرسید برایم نگه میداشتند.
یادش بخیر، خانم طاهری که سرپرست کتابخانه دانشکده بود برایم کارهای دیوید لوین را نگه میداشت و مجموعه را میداد که ببرم گلآقا برای فتوکپی. چند تا زونکن درست کردم.
همچنین کتابهای کاریکاتور چهره مولاتیه و ریکور و موروشوان جزو پرطرفدارترینها بودند.
در نمایشگاه کتاب ۷۳، چند صد دلار کتاب کاریکاتور خریدم. چند تایی هم برای گلآقا خردیدیم. اولین مطلبم برای کیهان کاریکاتور در باره کاریکاتور چهره چاپ شد، معرفی تحول کاریکاتور چهره بر اساس کتابی انقلابی بود. طبق معمول، کارهای خارج از گلآقای من معمولا بهتر دیده میشدند!
صابری مرا خواست و در باره نوشتن مطلب برای ماهنامه حرف زد...غیر مستقیم بود البته.
در اواسط سال پیشنهاد دادم که بر اساس کتابهای آموزشی که خريدهايم، آموزش فوت و فن کارتون و کاريکاتور را در ماهنامه آغاز کنيم، من هم با کمال ميل حاضرم ترجمهشان کنم. اين تغييری بود که میخواستم در ساختار کاريکاتور مجله بوجود بياورم و فرصت خوبی بود تا ضمن آنکه خودم ياد میگرفتم، همان چيزها را به خوانندگان علاقهمند هم منتقل میکردم.
صابری و سعيد رضويان و خانم فرشاد مهر، همسر زرويی که مسوول اجرايی ماهنامه بود استقبال کردند. کار سختی بود. با وجود غرور و "اگو"ی وحشتناکی که داشتم، می دانستم که چقدر ضعف دارم و بايد مثالهايی که میزنم برای خواننده قابل فهم باشد. گاهی بدون آنکه عربانی متوجه بشود، مباحث را باز می کردم تا ببينم برداشت او چيست. يا مسائل هنری را با بر و بچههای همشهری وارد مجادلات ساده کاری میکردم.
کار مرتب و منظمی از آب در آمد. ۴ صفحه در ماهنامه که فکر میکنم تا آخرين روزهايم در گلآقا منتشر میشد. هم برای کيهان کاريکاتور مطلب تخصصی مینوشتم و هم برای ماهنامه گلآقا. دريافتم که برای جدی گرفته شدن، بايد کارهای جدیتری در خارج از مجله انجام میدادم.
در مهر سال ۷۳ برای تدريس در يک مدرسه راهنمايی در يوسف آباد دعوت شدم. آموزش کاريکاتور! من هم از خدا خواسته میخواستم ببينم چيزهايی که دارم مینويسم چقدر کاربرد دارد. برای من يکی تجربه خوبی بود، طفلک بچههای مدرسه راهنمايی "اسوه" که احتمالا احساس می کنند موشهای آزمايشگاهی من بودهاند!
تدريس باعث شد بفهمم چقدر کم يادگرفتهام. با آنکه درسهای فوق ليسانس دهانم را سرويس میکرد، ولی علاقهام به تدريس در مدرسه باعث ميشد تا کتابهای آموزشی را جدیتر بخوانم.
روزی بر سر عبارتی در مطلب ماهنامه، صابری يادداشتی برايم نوشت و رفتم پيشش برای توضيح. میگفت اين چيزها که خيلی غربی است. گفتم قبول، ولی کدام طرف در دنيا دارد پيش میرود؟ آنجا با آنکه قصدی نداشتم، به صابری گفتم که هدفم اين است که روزی کارهايم خارج از ايران چاپ شود! گمانم متلکی انداخت، من هم روی لجبازی جوابی دادم و در رفتم! راستش از يکی به دو کردن با صابری لذت هم میبردم!
خوبی کار با ماهنامه اين بود که لازم نبود منت مرحوم فرجيان را بکشم! چقدر بدجنسم، ولی واقعا دوست داشتم کمترين ارتباط را با او داشته باشم، و او هم اينرا میدانست. چند باری هم ناخرسندیاش از من و يکی دو تا از جوانترها را به صابری منتقل کرده بود. يکی دو بار هم در جواب گفته بودم که احتمالا وقتی روند تبعيضآميز در توزيع طرح روی جلد وجود دارد، پيرمردها نمیتوانند اعتماد جوانتر را جلب کنند. البته سعی میکردم طوری رفتار کنم که انگار اهميتی ندارد، ولی داشتم میمردم!
Labels: خاطرات دوران گلآقا