پاییز سال ۶۹ سر آغاز انتشار گلآقا بود. من با نوشتههای دوکلمه حرف حساب صابری آشنا بودم. شاید تنها دلیل خرید روزنامه بیخاصیت اطلاعات همان ستون بود.
چون در دوران دبیرستان مدتی کاریکاتور هم کشیده بودم، بدم نمیآمد از نو شروع کنم. سال قبلش رفته بودم کلاس طراحی و روی پرتره متمرکز شده بودم و برای فصلنامه علوم دانشکده هم طرح میکشیدم.
قبل از
سمپوزیومی علمی در بندرعباس، یک مجموعه از کاریکاتورهای چهره
دیوید لوین را از میان مجموعههای حراجی جلوی انتشارات مروارید سرگیشا خریدم. بشدت مجذوبش شدم. دو روز بعدش راهی بندرعباس شدیم و بر اساس منطق اغراق کارهای لوین، شروع کردم به کشیدن ملت. البته اندکی سخت بود که بدون جلب توجه کارم را بکنم، من هم البته از جلب توجه بدم نمیآمد. ولی نمیخواستم کسانی که از ایشان طراحی میکنم متوجه چیزی بشوند.
در بندرعباس چهرههای اساتید و مهمانها به درد کاریکاتور میخورد! پس چند تایی را کشیدم و در مراسم پایانی کنفرانس روی پرده نمایششان دادند. علیرضا محنا که چندی پیش در تورنتو با هم صبحانه خوردیم، یکی از عوامل خیر این ماجرا بود. رئیس سازمان زمینشناسی هم یک گبه به من هدیه داد.
وقتی برگشتیم تهران، ماجرا جدیتر شد. استادان که ماجرا را یاشنیده بودند یا در محل کنفرانس حاضر بودند، یکی یکی متقاضی کاریکاتورشان شدند و من هم حالا دستم دچار اسهال قلمی شده بود و هی طرح میزدم.
برای عید، مجموعهای را به صورت فتوکپی منتشر کردم و به دوستان و استادانم هدیه دادم.
خرداد سال ۶۰ بود که سعید، یکی از دانشجویان قدیمی دانشگاه گفت که آن مجموعه را نشان یکی از دوستانش در گلآقا داده. خیلی خوشحال شدم. چند روز بعدش از گلآقا زنگ زده بودند خانه عمهام که با او زندگی میکردم. چند روز بعدش در دفتر گلآقا بودم و با سیامک ظریفی، دوست سعید که با امضا ن.شلغم شعر نو میگفت آشنا شدم. سیامک کسی بود که به خانه ما زنگ زده بود.
آنجا با مرتضی فرجیان و محمد پورثانی هم آشنا شدم...گفتم که دارم میروم کارآموزی زمینشناسی با جماعت سازمان زمینشناسی و نمیتوانم زودتر از شهریور بیایم.
بعد از بازگشتم از سفر بود که رفتم و کارهایم را نشان احمدعربانی دادم. نکاتی گفت که البته آن لحظه به دلم ننشست. به خاطر اینکه شانس کار در گلآقا را از دست ندهم، قید یک کار دیگر در وزارت معادن را زده بودم، گرچه آن کار هم موقتی میبود، چون موقع سربازی باید ترکش میکردم، اما برای طرح دوران خدمت چزی خوبیبود. حرفهای عربانی بیشتر به من نیروی منفی داد، ولی الان که نگاه میکنم، حق با او بود. منتهی من فرصت از دست دادن این شانس را نداشتم.
حس کردم محمد پورثانی و سیامک ظریفی دارند تلاش میکنند من جذب آنجا شوم، و از طرف دیگر مرتضی فرجیان خیلی از من خوشش نمیآید. از آن تیپهایی بود که با جوانترها نمیساخت، گرچه بسیار آدم محترمی بود.
اواسط شهریور بود که کیومرث صابری مرا خواست. خیلی حال کردم. برای من و امثال من یک قهرمان بود. آن روزها کمتر کسی میدانست نام واقعی "گلآقا" چیست. نمونه کارهایم را دید و یادم میآید بعدها عکسی از او دیدم همراه پرترهای که از آیتالله خامنهای کشیده بودم.
آن روز گفت:"پسر! میروی این عکسهایی که
شهاب رضویان از من انداخته میگیری و کاریکاتور مرا میکشی...ببینم چه میکنی". میدانستم کنکور ورودی همان است. شهاب رضویان را هم تلفنی پیدا کردم و نشانی عکس را به من داد. باید میرفتم یک عکاسی در نزدیکی سینما مولن روژ و پرینت عکسها را میگرفتم. سه تا عکس بود.
پرتره را همان شب کشیدم و اول هفته آیندهاش بردم آنجا. از اول مهر ۱۳۷۰ گلآقایی شدم.
Labels: خاطرات دوران گلآقا