یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Saturday, May 12, 2007
خاطرات گل‌آقایی - ۱۱
مطمئنا بعدها نکات جزئی زیادی یادم خواهد آمد که باید بنویسم‌شان. ولی یکی چیزهایی که صابری را بابتش دوست داشتم، حمایتش از کامبیز درمبخش بود. کامبیز از اسطوره‌های کاریکاتور و هنر ایران است که بواسطه چند طرحی که اول انقلاب در خارج از ایران کشیده بود، شانس کمی برای بازگشت داشت.

در سال ۸۱ با حمایت صابری بازگشت. صابری برایش یک مهمانی گرفت و رفتیم برای زیارتش. روز خیلی خوبی بود.

می‌دانستم حسین نیرومند چندان خوشحال نیست.

درمبخش مریض بود و دلش می‌خواست تا پایان عمر در ایران بماند. وجود صابری به عنوان یک حامی مانع حمله کیهانی‌ها می‌شد. وقتی بعدها درمبخش به دعوت روزنامه ایران چند تا طرحی برای آنها کشید، ماجرا شروع شد. کیهان و بعدش سازمان بازرسی کل کشور...

نمی‌دانم چند بار درمبخش را به وزارت اطلاعات برای "پاسخ‌گویی" دعوت کرده بودند.


در روزهای آخر سال ۸۰ همراه حسن سربخشیان برای گفتگو رفتیم پیشش. سید فرید قاسمی و یونس شکرخواه هم آنجا بودند...وقتی بیوگرافی کارتونی‌اش در حیات نو چاپ شد، بعضی از جماعت خوششان نیامده بود. ولی صابری تشویقم هم کرد. در آن مطلب اشاره‌ای کرده بودم به استثمار طنز نویسانی که پاروزن کشتی بودند...

وقتی صابری تصمیم گرفت مجله را ببندد، فهمیدم فاتحه ساختار سیاسی ممکلت را خوانده و نمی‌تواند تا ابد یکی به نعل بزند و یکی به میخ. معلوم بود از دو طرف تحت فشار است.

در روزهای آخری که ایران بودم، زنگ زدم و گفتم که دارم برای سخنرانی و برگزاری نمایشگاه می‌روم کانادا... گمانم پیشنهاد دادم که بعضی از کارهای گل‌آقا را به نمایش بگذارم. همان پیشنهادی که به ارشاد هم داده بودم.

...

گذشت و گذشت تا شبی که خوابش را دیدیم و نگرانش شدم. در تنهایی خودم در اینجا. آنقدر به حافظه خرابم فشار آوردم که تلفن منزلش را به یاد آورم. زنگ زدم و صدای خودش نبود. حدس زدم صدای دامادش است. پیغام گذاشتم.

...

روز بعدش تمام کرده بود. آنقدر گریستم که حد ندارد، هنوز هم گاهی نکاتی یادم می‌آید از آن سال‌ها، دلم می‌گیرد. از حقیقت و واقعیت. آنچه می‌بایستی می‌بود، و آنچه بود. صابری معلم بود. معلم خیلی از ما هم بود. یکی می‌شد مثل من چموش و حرف گوش نکن، یکی می‌شد مثل آنهایی که ماندنی شدند در گل‌آقا.

...

هر وقت خوابش را می‌بینم، می‌دانم که در این دنیا نیست، ولی می‌دانم که یا آمده درد دلی کند یا هشداری بدهد یا داستانی تعریف کند. قیافه صابری وقتی عصبی بود با زمانی که آرام و شاد، خیلی متفاوت بود. وقتی داشتم عکس‌های مهمانی سال ۷۲ را می‌دیدم، می‌توانستم به یاد بیاورم چقدر عصبی بود، و آن عکس‌هایی که در سال‌های مختلف از او انداخته بودم. صدها عکس می‌شد. یادم می‌آید پز یکی از عکس ها را به مریم زندی داده بود. البته باید اعتراف کنم آن عکس چیزی داشت که خودم در کمتر عکسی دیده بودم. سال ۷۲ بود که انداخته بودمش. در حیاط سختمان قدیمی گل‌آقا، نور بعد ازظهر و سایه روشن‌های ناشی از برگ درختان. صابری دارد به دور دست نگاه می‌کند، با آنکه چشمش به دوربین است. نگاه نافذ عجیبی بود. جزو عکس‌هایی بود که دلم می‌خواست الان اینجا داشتم‌شان.

اینهایی که نوشتم، همه خاطرات ۵ سالم نبود. بخش‌هایی بود که خیلی راحت‌تر از آن پس و پناه‌های حافظه بیرون آمدند. الان حتی دارم صدای کوچه نوبخت و همسایه، مرحوم ناصر، را که رشتی بود و دوست صابری و بعد از ظهر می‌آمد آنجا با او چای می‌نوشید را می‌شنوم...صدای تلفن تحریریه، صدای پیج کردن بر و بچه‌ها و گاه متلکی...

Labels: