ماهنامه همشهري، اولين جايی شد که برايش مطلب هم نوشتم. برای ويژهنامه نوجوانش بود. قبلا، دو سال پيش برای فصلنامه دانشکده چند تا مطلب و ترجمه داده بودم، ولی نوشتن برای همشهری کيف خودش را داشت. فکر میکنم برای شماره ويژه عيد يک صفحهای را سياه کردم.
يواش يواش به خاطر ارتباط با بروبچههای روزنامه، پايم به مجامع تخصصی باز شد، با جماعت کيهان کاريکاتور هم آشنا شده بودم. برای کيهان کاريکاتور چهره ای که از عليرضا خمسه کشيده بودم که دماغش مثل آلت تناسلی شده بود. در مراسم جايزه سينمایی طنز گلآقا که ديدمش، عذر خواستم بابت
چيزی کشيدن دماغش. گفت "ژن" خرابه و ربطی به کاريکاتور ندارد!
يواش يواش از دو سه جا سفارش تصويرسازی گرفتم و داشتم به زندگی اميدوارتر میشدم. میخواستم يک جوری جواب پدرم را بدهم.
وقتی در جشنواره مطوعات آن ماجرا سر حضورم در غرفه ماهنامه همشهري پيش آمد، با خودم گفتم اگر به روزنامه بروم چه بلايی ميخواهند سرم بياورند؟
در تابستان ۷۲ سفارش کشيدن ۸۰ کاريکاتور چهره برای کتاب معرفی طنزپردازان نوشتاری و تصويری که داور نويسندهاش را بود گرفتم. پروژه گندهای بود، بشدت روی پرتره متمرکز شدم و گاهی وقتها به دفترناشر میرفتم. هنوز به ياد دارم بعضی از آن کارها واقعا از دستم در رفت و انگار دچار پرشی مثبت در کار شده بودم. کار کردن پيش افشين سبوکی اين اثر مثبت را داشت.آن کتاب هيچگاه چاپ نشد.
شهريور ۷۲ ماه عجيبی بود. ماهنامه همشهری را بستند و آخر برج، عضو روزنامه شدم. مريخی کمک بزرگی کرد. بچهها هم يار بودند و دلگرمی میدادند.
روزی از دفتر سردبيری مرا خواستند. ترسيدم. راستش عطريانفر آن روزها ترسناک بود! هنوز دچار اصلاحات نشده بود و دست به اخراج افراد تحريريه جماعت هم خوب بود. نمیدانم زير لب چه خواندم، ولی رفتم بالا و برای اولين بار با او گپ زدم. اصفهانی! شنيده بودم زمانی فرمانده حفاظت اطلاعات نيروی انتظامی بوده و رفيق عبداله نوری است. خب چنين آدمی آن روزها ترس هم داشت.
عطريان گفت چرا شماها کاريکاتورهایتان بيشتر روشنفکری و اين حرفهاست؟ من هم سود استفاده کردم و گفتم خب با سياسی گلآقايی میشود ترکيبش کرد...گفت بيار ببينم. گمان با اين حرف گند زدم به ستون نگاه غيرسياسی روزنامه! واقعا مرض سياسی داشتم. اکثر کارهای روزنامه اجتماعی بود و آنچنان سياسی محسوب نمیشد.
راهش را پيدا کرده بودم.
گمانم اطراف آيرماه بود که مریخی میخواست ازدواج کند و از من خواست جایس در روزنامه بایستم و کارهایش را آن یک هفته انجام بدهم. چون در حقم لطف کرده بود، با کمال میل پذیرفتم،ولی قسمم داد که اضافه کاریام را هم میپردازد.
از شانس مزخرفم، یک روز عطریان او را خواست که نبود و من جایش رفتم. یک کار گرافیکی میخواست انجام دهد که من هم بر اساس شکل لوگوی روزنامه برایش انجام دادم.
وقتی مریخی برگشت و فهمید که در نبودش مقام عظمای سردبیر او را خواسته و نبوده و من یک لا قبا رفتهام و مشکل را حل کردهام، آن رویش را نشان داد. نگو باعث ایجاد نگرانی او شدهام. از آن روز به بعد رفتار مریخی کاملا عوض شد.
برای من عجیب بود که به او لطف کرده بودم(حداقل به خیال خودم) و در نبودش، مسوولیتش را انجام داده بودم و صندلیش هم حفظ شده بود، اما بعد فهمیدم که ظاهرا بهتر بود سفارش سردبیری را انجام نمیدادم و چند روز صبر میکردم تا او برگردد، حتی با اینکه عطریان آنرا فورا میخواسته.
آنجا همکاری داشتیم به نام علی جلوهنژاد که مسوول انتخاب رنگ روزنامه بود. اصفهانی بود و خیلی هم باحال. گفت این بازیهای مریخی را جدی نگیرم...همیجوری است.
یکی از بازیها مریخی به عنوان دبیر سرویس، امتیاز دادن به کار برای تایید کار بود. وقتی بعد از آن ماجرا چند امتیاز مزخرف به کارهایم داد که از کارهای قبلی بهتر بودند، داغ کردم. مجموعه کارها را بردم دفتر عطریان و نظرش را خواستم. این کار باعث شد آرام آرام نظارت موضوعی را از مریخی بگیرند و فقط کار به کیفیت اجرا داشته باشد. البته خود عطریان هم دست به چاپ نکردنش خوب بود! گاهی میگفت خوب است ولی چاپ نشود. همه چیز را از دریچه سیاسی میدید و وقتی حب سانسور میخورد، ترتیب کاریکاتورها داده میشد.
اواخر سال شروع کردیم به نق زدن سر حقوق. تصادفا حقوق همه ما جز مریخی کم شده بود. مثلا من ماهی ۳۵ هزار تومان باید میگرفتم، رسید به ماهی ۲۲ هزار، آن هم با همان تعداد کار و حتی بیشتر. جلسه گذاشتیم با سردبیری.
آخ چه بگویم از این مفلس بازیهای عطریان... من خودم با یک علاالدین و موتور سیکل زندگی ام را آغاز کرد، من یک قرون از همشهری نمی گیرم و از این حرفها...شماها باید زن بگیرید و ازدواج زندگیتان را متحول میکند و ...حالا با کدام پول؟
قرارداد باعث میشد موقعیت ما آنجا محکمتر شود و حتی طلب بیمه هم کردیم، و متاسفانه مریخی شده بود دایه مهربانتر از مادر که بیمه باعث میشود که حقوقتان کم بشود و از این حرفها و قرارداد میخواهید چهکار...
وقتی جایگاه قابل قبولی در روزنامه پیدا کرده بودیم، علی جهانشاهی تصميم گرفت از روزنامه برود، که بیشتر واکنشی بود به بعضی حرفهای عطریانفر که اندکی تحقیرت آمیز هم بود. حالم گرفته شد. علی موجودی بود کمحرف و هنرمند که از بقيه کاريکاتوريستها هم بشدت باهوشتر بود. تنها اشکال بزرگش! تنبلی و عدم پشتکارش بود وگرنه در عرصه مطبوعات کمتر رقيبی میشناخت.
جهانشاهی بعدها به آفتابگردان رفت و آنجا مستقر شد.
آخر سال ۷۲ ديگر همه چيز بر وفق مراد بود. در امتحان فوق قبول شده بودم، شغل مورد علاقهام را داشتم، عضو گلآقا بودم و اندکی هم البته مغضوب، گوشهايم داشت دراز میشد که در تيرماه ۷۳ کوتاه گرديد.
Labels: همشهری