یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Friday, May 18, 2007
یادگار همشهری-۳
ماهنامه همشهري، اولين جايی شد که برايش مطلب هم نوشتم. برای ويژه​نامه نوجوانش بود. قبلا، دو سال پيش برای فصلنامه دانشکده چند تا مطلب و ترجمه داده بودم، ولی نوشتن برای همشهری کيف خودش را داشت. فکر می​کنم برای شماره ويژه عيد يک صفحه​ای را سياه کردم.

يواش يواش به خاطر ارتباط با بروبچه​های روزنامه، پايم به مجامع تخصصی باز شد، با جماعت کيهان کاريکاتور هم آشنا شده بودم. برای کيهان کاريکاتور چهره ای که از عليرضا خمسه کشيده بودم که دماغش مثل آلت تناسلی شده بود. در مراسم جايزه سينمایی طنز گل​آقا که ديدمش، عذر خواستم بابت چيزی کشيدن دماغش. گفت "ژن" خرابه و ربطی به کاريکاتور ندارد!

يواش يواش از دو سه جا سفارش تصويرسازی گرفتم و داشتم به زندگی اميدوارتر می​شدم. می​خواستم يک جوری جواب پدرم را بدهم.

وقتی در جشنواره مطوعات آن ماجرا سر حضورم در غرفه ماهنامه همشهري پيش آمد، با خودم گفتم اگر به روزنامه بروم چه بلايی مي​​خواهند سرم بياورند؟

در تابستان ۷۲ سفارش کشيدن ۸۰ کاريکاتور چهره برای کتاب معرفی طنزپردازان نوشتاری و تصويری که داور نويسنده​اش را بود گرفتم. پروژه گنده​ای بود، بشدت روی پرتره متمرکز شدم و گاهی وقت​ها به دفترناشر می​رفتم. هنوز به ياد دارم بعضی از آن کارها واقعا از دستم در رفت و انگار دچار پرشی مثبت در کار شده بودم. کار کردن پيش افشين سبوکی اين اثر مثبت را داشت.آن کتاب هيچگاه چاپ نشد.

شهريور ۷۲ ماه عجيبی بود. ماهنامه همشهری را بستند و آخر برج، عضو روزنامه شدم. مريخی کمک بزرگی کرد. بچه​ها هم يار بودند و دلگرمی می​دادند.

روزی از دفتر سردبيری مرا خواستند. ترسيدم. راستش عطريانفر آن روزها ترسناک بود! هنوز دچار اصلاحات نشده بود و دست به اخراج افراد تحريريه جماعت هم خوب بود. نمی​دانم زير لب چه خواندم، ولی رفتم بالا و برای اولين بار با او گپ زدم. اصفهانی! شنيده بودم زمانی فرمانده حفاظت اطلاعات نيروی انتظامی بوده و رفيق عبداله نوری است. خب چنين آدمی آن روزها ترس هم داشت.

عطريان گفت چرا شماها کاريکاتورهای​تان بيشتر روشنفکری و اين حرف​هاست؟ من هم سود استفاده کردم و گفتم خب با سياسی گل​آقايی می​شود ترکيبش کرد...گفت بيار ببينم. گمان با اين حرف گند زدم به ستون نگاه غيرسياسی روزنامه! واقعا مرض سياسی داشتم. اکثر کارهای روزنامه اجتماعی بود و آنچنان سياسی محسوب نمی​شد.

راهش را پيدا کرده بودم.

گمانم اطراف آيرماه بود که مریخی می​خواست ازدواج کند و از من خواست جایس در روزنامه بایستم و کارهایش را آن یک هفته انجام بدهم. چون در حقم لطف کرده بود، با کمال میل پذیرفتم،ولی قسمم داد که اضافه کاری​ام را هم می​پردازد.

از شانس مزخرفم، یک روز عطریان او را خواست که نبود و من جایش رفتم. یک کار گرافیکی می​خواست انجام دهد که من هم بر اساس شکل لوگوی روزنامه برایش انجام دادم.

وقتی مریخی برگشت و فهمید که در نبودش مقام عظمای سردبیر او را خواسته و نبوده و من یک لا قبا رفته​ام و مشکل را حل کرده​ام، آن رویش را نشان داد. نگو باعث ایجاد نگرانی او شده​ام. از آن روز به بعد رفتار مریخی کاملا عوض شد.

برای من عجیب بود که به او لطف کرده بودم(حداقل به خیال خودم) و در نبودش، مسوولیتش را انجام داده بودم و صندلیش هم حفظ شده بود، اما بعد فهمیدم که ظاهرا بهتر بود سفارش سردبیری را انجام نمی​دادم و چند روز صبر می​کردم تا او برگردد، حتی با اینکه عطریان آنرا فورا می​خواسته.

آنجا همکاری داشتیم به نام علی جلوه​نژاد که مسوول انتخاب رنگ روزنامه بود. اصفهانی بود و خیلی هم باحال. گفت این بازی​های مریخی را جدی نگیرم...همیجوری است.

یکی از بازی​ها مریخی به عنوان دبیر سرویس، امتیاز دادن به کار برای تایید کار بود. وقتی بعد از آن ماجرا چند امتیاز مزخرف به کارهایم داد که از کارهای قبلی بهتر بودند، داغ کردم. مجموعه کارها را بردم دفتر عطریان و نظرش را خواستم. این کار باعث شد آرام آرام نظارت موضوعی را از مریخی بگیرند و فقط کار به کیفیت اجرا داشته باشد. البته خود عطریان هم دست به چاپ نکردنش خوب بود! گاهی می​گفت خوب است ولی چاپ نشود. همه چیز را از دریچه سیاسی می​دید و وقتی حب سانسور می​خورد، ترتیب کاریکاتورها داده می​شد.

اواخر سال شروع کردیم به نق زدن سر حقوق. تصادفا حقوق همه ما جز مریخی کم شده بود. مثلا من ماهی ۳۵ هزار تومان باید می​گرفتم، رسید به ماهی ۲۲ هزار، آن هم با همان تعداد کار و حتی بیشتر. جلسه گذاشتیم با سردبیری.

آخ چه بگویم از این مفلس بازی​های عطریان... من خودم با یک علا​الدین و موتور سیکل زندگی ام را آغاز کرد، من یک قرون از همشهری نمی گیرم و از این حرف​ها...شماها باید زن بگیرید و ازدواج زندگی​تان را متحول می​کند و ...حالا با کدام پول؟

قرارداد باعث می​شد موقعیت ما آنجا محکم​تر شود و حتی طلب بیمه هم کردیم، و متاسفانه مریخی شده بود دایه مهربان​تر از مادر که بیمه باعث می​شود که حقوق​تان کم بشود و از این حرف​ها و قرارداد می​خواهید چه​کار...

وقتی جایگاه قابل قبولی در روزنامه پیدا کرده بودیم، علی جهانشاهی تصميم گرفت از روزنامه برود، که بیشتر واکنشی بود به بعضی حرف​های عطریان​فر که اندکی تحقیرت آمیز هم بود. حالم گرفته شد. علی موجودی بود کم​حرف و هنرمند که از بقيه کاريکاتوريست​ها هم بشدت باهوش​تر بود. تنها اشکال بزرگش! تنبلی و عدم پشتکارش بود وگرنه در عرصه مطبوعات کمتر رقيبی می​شناخت.

جهانشاهی بعدها به آفتابگردان رفت و آنجا مستقر شد.

آخر سال ۷۲ ديگر همه چيز بر وفق مراد بود. در امتحان فوق قبول شده بودم، شغل مورد علاقه​ام را داشتم، عضو گل​آقا بودم و اندکی هم البته مغضوب، گوش​هايم داشت دراز می​شد که در تيرماه ۷۳ کوتاه گرديد.

Labels: