یادداشت‌های نیک آهنگ
انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه​های مشابه، حرام است
Monday, May 21, 2007
یادگار همشهری-۷
در تابستان ۷۴ با گروهی از رفقای داوود کاظمی آشنا شدم و از طریق یکی از آنها پایم به دایره‌المعارف تشیع باز شد. دفتری بود در طبقه آخر ساختمانی قدیمی، اول فلسطین شمالی، روبروی دانشگاه آزاد. کنار در هم یک روزنامه فروشی بود.

در آنجا، بها‌الدین خرمشاهی را می‌دیدم، و خیلی از بحث‌هایش خوشم می‌آمد. خرمشاهی را از مهمانی‌های گل‌آقا می‌شناختم. یوسفی اشکوری و کامران فانی هم مرتب آنجا بودند. حسن صدر حاج‌سید جوادی را هم که در سال‌های اول انقلاب عکسش دائم در روزنامه‌ها چاپ می‌شد و از یاران بازرگان بود، از پایه‌های آن بنیاد محسوب می‌شد.

خانم محبی، مدیره آنجا، بانویی بود بسیار دوست داشتنی و دوست داشتی ساعت‌ها پای صحبتش بنشینی. یکی دیگر از بچه‌های حق‌اتحریری سرویس اجتماعی روزنامه، حیدر ضیغمی که آخوند بدون عمامه بود هم می‌آمد.

خرمشاهی آن روزها داشت کارهای نهایی پیش از چاپ قرآن ترجمه شده‌اش را انجام می‌داد و همکارش، که یک روحانی اهل سنت بود، گمانم به نام انصاری، در بعضی بحث‌ها شرکت می‌کرد.

اول آدر ۷۴ داشت گوشم برای نوه خانم محبی دراز می‌شد که بزرگ‌ترین شانس دنیا را آوردم و "نه" شنیدم. البته اولش خورد توی ذوقم، ولی بعدها دیدم که بزرگ‌ترین لطف دنیا را به من کرده. با این همه، ارادتم به خانم محبی بیشتر شد.

آن روزها به لطف افشین سبوکی، کارم را در شرکت انیمیشن هور شروع کرده بودم و یکی روز در هفته هم می‌رفتم کلاس کنکور مکعب درس می‌دادم. این کلاس کنکور، دخترانه بود، و تجربه وحشتناکی برای من به حساب می‌آمد. از این نظر که دخترها می‌خواستند پدر صاحب بچه را در آورند! من مجبور بودم در هر کلاس، با دادن موضوعی آن معصومین خطرناک را بپیچانم، و وای! متاسفانه یا خوشبختانه، بینی من بسیار حساس بود، و بعضی از بوها، غیر قابل تحمل. البته این مشکل من بود، نه آنها.

یک روز، وقتی از کلاس آمدم، دیدم چند تایی از دختران کلاس دارند تعقیبم می‌کنند. هم خنده ام گرفته بود و هم مثل سگ می‌ترسیدم. ترس از اینکه اگر کسی در روزنامه همشهری دچار مشکلی می‌شد، دودمانش برباد می‌رفت، من هم تازه‌گی از مشکل هم‌خانه قبلی رسته بودم.

فاصله خیابان قدس تا چهار ولی‌عصر چیزی نیست، ولی باید طوری از دست آن شاگردهای شیطان فرار می‌کردم که هم ضایع نمی‌شدم و هم به موقع به روزنامه می‌رسیدم. از شانس من طرف جنوبی خیابان انقلاب به دلیلی بسته بود و نمی‌شد تاکسی گرفت. شروع کردم تند تند راه رفتن و مثلا به روی خودم نمی‌آوردم که متوجه این تعقیب شده‌ام...رفتم توی یک مغازه، یادم نیست کدام بود، قبل از فلسطین، خیال کردم مرا گم کرده‌اند، بعد دیدم پشت شیشه مغازه ایستاده‌اند! مثلا خودم را نباختم، ولی آمدم بیرون و رفتم آن طرف خیابان و توی خیابان فلسطین شمالی، دیدم بهترین جا برای پناه گرفتن، خود دایره‌المعارف تشیع بود! دیگر مطمئن بودم که آنجا در امانم. رفتم بالا و خانم محبی پرسید چیه داری نفس نفس می‌زنی، نمی‌توانستم بگویم که از دست ۱۰-۱۲ تا دختر فرار کرده‌ام! سه می‌شد! بهانه‌ای آوردم، گمانم گفتم آخرین جلد چاپ شده را می‌خواستم برای یکی تهیه کنم، یا چیزی توی همین مایه.

بعد از ربع ساعت، گمانم آژانس گرفتم و رفتم سر کار، ولی توی راه آنقدر به خودم و خانواده‌ام بد و بیراه گفتم بابت بی عرضه‌گی و ترسو بودن!

اسفند ۷۴ هم همسفر خرمشاهی به شیراز بودم، همراه خانمش بود. مادرم که دائم تفسیر حافظ او را می‌خواند، همراه من آمد هتل هما، و آنجا ظرف ۵ دقیقه رفیق قدیمی خانم خرمشاهی شد! در دقیقه ۱۵ می‌خواستند برای من زن هم انتخاب کنند! خانم خرمشاهی چند تا از دخترهایی که می‌آمدند دایره‌المعارف را به مادرم پیشنهاد کرد و مادرم هم در حال بررسی واکنش‌ چهره من بود که ببیند به کدام اسم حساس هستم! من هم که کلک‌های مادرم را می‌شناختم، خودم را زدم به کوچه علی‌چپ!

در بازگشت از شیراز، با دو سه نفر از بچه‌های همشهری در باره خرمشاهی بحث می‌کردیم. گمانم جماعت سرویس مقالات می‌گفتند بهترین راه کسب را پیدا کرده! چرا که مردم همیشه حافظ را می‌خرند، و او حافظ‌شناس است، و در عین حالم کمتر خانه‌ای بدون قرآن است، خرمشاهی، قرآن‌پژوه هم هست و حالا که ترجمه قرآنش می‌آید بیرون، میلیاردر می‌شود.

اواخر سال ۷۴ و اوایل سال ۷۵، ترکیب قدرت سیاسی اندکی تغییر کرده بود. ناطق که زمانی پشتیبان هاشمی محسوب می‌شد، عملا مقابل او بود و کارگزاران هم ظاهرا مانده بودند چه کار کنند. مجلس پنجم هم وقتی تشکیل شد، حضور آدم‌هایی مثل عبداله نوری و فائزه هاشمی، جذاب‌ترش کرده بود.

زندگی من هم بسی جذاب‌تر شد.

Labels: