غم مرا میگيرد. ۶سالش در داخل، ۴ سالش اين طرف آب. ۲ سالش با اميد، چهار سالش با دلهره و سين جيم، چهار سال باقیاش با خشم و نا اميدی و تنفر و افسوس.
شاید ما داریم تقاص یک لحظه عشق حرام سیاسی را پس می دهیم. اما به واقع کدام حرام؟ از کدام منظر؟
از هر طرف که بنگری، به هر جا که تعلق خاطر داشته باشی، دوم خرداد پدیدهای بود که انتظارش را نداشتی و وقتی آمد، شوکه شدی.
شادی صبح سوم خرداد را نمیتوانم فراموش کنم، وا داغ شکست را بر پیشانی "ناطقیها" میشد دید.
دو ماه و خردهای همه دور و اطراف خانه ناطق را میپاییدند و چپچپ نگاهت میکردند این راستیها.
آن روز عاشورا که دوربین بدست میگشتم تا عکس بیاندازم و بعد اطلاعاتی آمدند... خودم را زدم به آن راه، گفتم فیلمش مال شما، از سینه زنی دارم عکس میگیرم برادر.
یادم نمیرود آن عکسی که گرفتم از تصویر خاتمی پشت میلههای پنجره خانهای آجر سه سانتی در خیابان ندا، گویی آینده اطرافیان و طرفداران خاتمی در پشت میله رقم خواهد خورد.
یادم نمی رود وقتی بچهها گفتند میروند ستاد و گفتند نمیآیی؟ گفتم نه، چون حس می کردم روزنامهنگار نباید تبلیغاتچی باشد، ولی شک داشتم.
یادم نمیرود طرحهای زیادی که کشیدم و بعضیهایش در همشهری چاپ نشد، ولی سر از ستاد در میآورد و ممکن بود یکی دوتایش تبدیل به جوک روز شود، که شد.
یادم نمیرود آن روزی که سر کوچه همشهری آمدم ماشین دربست گرفتم، وقتی نشتم دیدم طرف عضو انصار است و دارد آن طرفها سرک میکشد... گفت عصر انتخابات روزگاری از این همشهریچیها سیاه بشه...من هم قاه قاه خندیدم، گفتم کارشون تمومه...داشتم زرد میکردم توی خودم! خودم را زده بودم به بچه خرخون زمین شناس بودن که آمده جردن از همکلاسیاش جزوه بگیرد. طرف مشتش از مشت آن مامور ۲۵۰ کیلویی اوین هم درشتتر بود. چفیه سیاه انداخته بود گردنش. چند صدتا نسخه "یا لثاراتالحسین" که در تیراژ یک میلیون نسخه، کیهان چاپش کرده بود هم آن عقب داشت. تعارفی کرد، گفتم دارم! حال کرد! پرسید به کی رای میدی؟ گفتم به "ریشهری"!
وقتی نرسیده به مقصد پیاده شدم، توی سیاهی یک جایی قایم شدم، و دیدم طرف داره همینطور دنبال من میگردد. بعدها بارها از این صحنههای بامزه تعقیب و گریز دیدم. در چهارسال بعد از دوسال اول.
یادم نمیرود وقتی روز بعدش یکی زنگ زد همشهری و میخواست فردی که پشت نام جعلی نیکآهنگ قایم شده را بکشد به خاطر کاریکاتورش که شورای نگهبان را دست انداخته بود. کلی با بچهها خندیدیم.
من ۱۲ سال اول کارم را در ایران گذراندم. ۶ سال اولش، قبل از دوم خرداد بود، و ۶ سال دومش بعد از دوم خرداد. آن ۶ سال اول برایم جذاب بود، ولی هیجان نداشت. در ۶ سال دوم بارها یادم رفت که روزنامهنگارم نه فعال سیاسی. می دانستم حزبی نیستم، و می دانستم روزنامهنگار نباید عضو حزب باشد، ولی بارها اشتباه کردم و کارهایی کشیدم که در جهت منافع احزاب بود.
هیجان کار وقتی بیشتر میشود که یادم میآید روزهای روزنامه زن را. روزهای روزنامه آزاد را. آفتاب امروز، شمارههای آخر صبح امروز، وقتی عملا با ستاری صلح کرده بودم!؟
ادامه دارد
Labels: دوم خرداد