یکی از کسانی که دیدنش برایم با ارزش بود، ملانصرالدین، یا ابوالفضل زرویی نصرآباد بود. با اینکه متولد ۴۸ بود ولی قیافهاش به ۳۵ سالهها میخورد، با آن هیکل و سیبیل. اگر کلاه مخملی سرش میکرد و دستمال یزدی در جیب، حکما مسعود کیمیایی کشفش میکرد برای دوران جدید قیصریه!
با آنکه جوان بود، ولی برداشت نوینی که از تذکرهالاولیا کرده بود، از پس همه کس بر نمیآمد. یکی از پرخوانندهترین بخشهای گلآقا شد. بعدها اشاره خواهم کرد که ضررهای این توجه به کار و درخشش یک جوان در آن روزگار چه بود.
آن روزها کمکم با شخصیتهای گل آقا آشنا میشدم. محمد خرمشاهی، مهندس گویا، سیدنا، و بسیاری از کسانی که بیشتر با اسم مستعارشان آشنا بودم.
یکی از روزها که ظهر آنجا بودم، موقع ناهار، بچهها املت درست کردند. گمانم مسوول املت هم محمد کرمی مسوول صفحهبندی بود. آنجا با داور نبوی آشنا شدم. از من پرسید کجایی هستم، گفتم شیرازی، چنان با لهجه غلیظی شیرازی حرف زد که گفتم طرف حتما اهل شیراز بوده و حالا ساکن تهران است. وقتی گفت که ترک است و هم شیراز زندگی کرده و هم کرمان و الباقی جاها، گفتم عجب جانوری است! خیلی حال کردم.
یک جوک شیرازی هم گفت که هنوز هم همان لحن کش آوردن کلماتش را به خاطر دارم...ایقد خجالت کشیدم....جوک در باره یک خانم شیرازی بود که رفته بود شکایت نزد افسر کلانتری و میگفت چطوری بلندش کردهاند، تمام راه خجالت کشیده بود و آخر سر هم البته خوشش آمده بود.
گلآقا البته کارمندان زن هم داشت. سوسن عقیقی و مهرنوش که خواهرزاده آقای فرجیان بود حروفچین بودند. گلنسا هم که دختر صابری بود. خانم پروین کرمانی هم که کاریکاتور میکشید.
من هم البته آن روزها تازه داشتم حرف زدن با خانمها را یاد میگرفتم! تجربه کار در گلآقا باعث میشد ترسم بریزد.
از اول مهر عضو جلسه تحریریه هفتگی شدم. خلاصه خبرها را مثل یک بولتن کوچک فتوکپی شده میدادند به ما و باید برای هفته آینده سوژه فکر میکردیم. همان روش توفیق بود. اگر هم میشد، ایده را درون مربع پایین کاغذ میکشیدیم...جلسه خوبیاش به میوه و شیرینی و چای بود و هر ازگاهی متلک و جوک. بعدش هم کاغذها را تحویل آقای فرجیان که سردبیر بود میدادیم واو بعد از حذف اولیه، میبردشان نزد آقای صابری برای انتخاب سوژه روی جلد و کاریکاتورهای هفته.
تجربه جالبی بود.
چند بار ایدههای رد شده را از روی میز آقای فرجیان کش رفتم و نگاه کردم. باورم نمیشد چرا بعضی ایدهها به آن خوبی را رد کرده بودند. حس کردم بافت فکری مجله باید قدیمی باشد.
آن روزها به من یک میز دادند در آتلیه. یک روز که نشسته بودم، احمد عربانی امد و بعد از سلام، پرسید، شما هم حرفهای شدید؟ هم خوشآمد بود و هم متلک، که البته با لبخند جواب دادم کو تا حرفه ای شویم. آرام آرام این فاصله میان ما کمتر شد و حس کردم میتواند دوست خیلی خوبی هم باشد. باید اعتراف کنم که دیدن کارهای عربانی باعث شده بود از اول هوس کشیدن کاریکاتور کنم.
ناصر پاکشیر دیگر کاریکاتوریست نامآشنای آن روزها بود. از زمان تعطیلی توفیق در سال ۵۰ کار خاصی جز تدریس در دبیرستان نکرده بود، آدم بسیار محترمی بود و همشیه لبخند بر لب مینشست پشت میزش و کار میکرد. پسرش هم با امضا پیمان در صفحات مجله حاضر بود.
محمد رفیع ضیایی هم آنجا بود. اهل جنوب بود و خونگرم، اما کارش به دلم نمینشست. با این همه خودش را بیشتر دوست داشتم. احمد عبدالهینیا دیگر کسی بود که کارهایش را از کیهان ورزشی میشناختم. آدمی بسیار دوست داشتنی و باحال و فرمهای کلیشهای. مخاطبان خود را داشت.
فکر میکنم اولین کارم در شماره سوم ماه مهرچاپ شد. کاریکاتور بوش پدر بود، و قرار شد یک طرح داخل جلد هم داشته باشم برای شماره سالگرد. افتخار بزگی بود.
Labels: خاطرات دوران گلآقا