يکي از خاطرات با مزه آن روزها، برپايی مهمانی خيريه در باغ سفارت انگليس بود. شب قبلش بر و بچهها خانه ما بودند. همخانه آخوند ما، ضيغمی هم بود. گمانم با حميد بهرامی و چند نفر ديگر داشتيم هی حرف می زديم. ورودی اين مهمانی يا فروش خيريه، هزار تومان بود. حيدر گفت که با آن قيافه که نمیتواند بيايد! حال عمامیای نبود ولی ريش که داشت، با خط-زن ريشتراش براون، ريشش را زدم! عين شکنجه بود!
يک تیشرت آمريکايی هم يکی برايم آورده بود، دادمش حيدر. ظهر جمعه رفتيم باغ زرگنده. وارد که شديم ديديم خارجه است! همه بیحجاب، و تا دلت بخواهد از خود خارجیها لختکیتر! ظاهرا فروش خيريه گذاشته بودند برای مبتلايان به اماس.
حیدر که تا آن موقع این همه نعمت و فراوانی ندیده بود، تصمیم گرفت حتما پدرش را یک روزه پدر شوهر کند! میگفت نیکان! باید یکی از اینها را حتما گرفت! گفتم بابا! اینها به فک و فامیل آخوندی تو نمیان زن بدن! طفلک ضیغمی.
آنجا من چشم چران روی يکی از نوادگان قاجار زوم کردم و کاريکاتورش را کشيدم. کاريکاتورش را هم دادم خودش. نتيجه اخلاقی اينکه روز بعدش زنگ زد روزنامه! گپی زد و فهميدم نمیتوان در باب ازدواج وارد مذاکره شد، گفتم بعدا تماس می گيرم. ماجرا همانجا تمام شد.
حیدر را همان روز بعد از ماجرای باغ سفارت از ورود به همشهری منع کردند. آن روزها دنبال این بود که رسمی شود، ولی ظاهرا عطریان یا کسی از دفتر او به این جوانک اعرابی مشکوک شده بود. تازه درست بعد از اینکه اندکی ریش زدایی کرده بودمش!
من هنوز در غم از دست رفتن فرصت با نواده قجریها بودم که زندایی مادرم زنگ زد و گفت جمعه میرویم خواستگاری. پدربزرگش یکی آیتالله بوده، دیگری از مدیران مدرسه علوی. گفتم یا ابالفضل! ما هم جمعهاش رفتیم همراه زن داییجان و و کار روزگار را ببینید که پدرزن آیندهام، همراه خانواده مرا رساند سر (ته)کوچه همشهری در بزرگراه مدرس! من آنقدر هوایی شده بودم که حواسم نبود دارم پایم را در گل باغچه کنار جدول میگذارم. حالا قیافه با کت و شلوار و کراوات را در نظر بگیرید، و پای گل و شلی!
از این خواستگاری تا جلسه رسمی که پدر و مادرم از شیراز آمدند، نزدیک ۵۰ روز طول کشید. عین قدیم که باید خانواده پسر همراه کاروان شتر سفر می کردند و خیلی طولانی میشد.
همان روزها یکی از بچههای آرشیو که زمین شناس هم بود گفت که مامور است از طرف یکی از دختران اداری همشهری از من خواستگاری کند! من مرده بودم از خنده! چندتا چندتا!
به شوخی گفتم این شاهین بخت و اقبال است که دارد مینشیند روی شانه ما! هنوز این کلام منعقد نشده بود که همان شب یک شاهین واقعا فرود آمد دم پنجره خانه ما در چیذر و زخمی بود. شاهین بیچاره هم اتاق حیدر شد. دستکش خریدم برای غذا دادن و اینکه به پرنده بیچاره تمرین پرواز بدهیم. هر روز هم برایش مقداری گوشت میخریدم. حدس زدیم باغ یکی از خانههای سفرای عربی باید فرار کرده باشد. به هر حال شاهین بخت و اقبال زخمی نشسته بود در خانه ما و مهمانمان شده بود. ولی وای از جیغ زدنهایش!!!
آن روزها تکانی خورده بودم. تصمیم گرفتم حتی با وجود اینکه میگفتند ناطق رئیس جمهور میشود، تا آنجا که میتوانم علیه جناح راست و ناطقیها کاریکاتور بکشم. همه نگران بودیم که چه کسی مقابل ناطق خواهد ایستاد.
ماجرای شیر خر خوردن مهاجرانی
در تابستان ۷۵، برندگان جایزه طنز و کاریکاتور جشنواره مطبوعات، از گلآقا هم جایزهای جداگانه گرفتند. مراسم در فرهنگسرای بهمن برپا میشد. عطا مهاجرانی که نشریه بهمن اورا بسته بودند و معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد که موتلفهای بود، مهمانان ویژه مراسم بودند. وقتی من و حسینپور را صدا زدند، رفتیم و از جماعت جایزههایمان را گرفتیم. بعدش، مهاجرانی سخرانی کرد.
گفت که علت ورودش به سیاست، نوشیدن شیر خر بوده است. توضیح داد که خواهرش سیاه سرفه گرفته بود و حکیم ده گفته بود که باید شیر خر بخورد. عطااله هم مامور گرفتن شیر خر از ده همسایه میشود. سر راه بازگشت، یک ظرف شیر خر و یک ظرف شیر بز همراهش بوده که چون دلش نمیآمده به خواهر بیچارهاش شیر خر را بدهد، خودس ایثار می کند و میخورد. ظاهرا خواهر مهاجرانی هم در اثر بیماری جانش را میدهد. چندی بعد یک طالع بین کولی از دور و اطراف روستای مهاجران رد میشده که عطا را می بیند. میگوید این پسر سیاستمدار میشود چون شیر خر خورده.
آن شب سر این موضوع حسابی خندیدیم. نوار ضبط شده سخنرانی را یک جوری کش رفتم و رساندم به یکی از برو بچههای همشهری! اما صابری فهمید و مانع شد ماجرا همان موقع رسانهای شود!
همان شب بر اساس ماجرای کنیزک و کدوی مولانا، شعری برای مهاجرانی سرودم در ارتباط با سیاستمداری که شهید "شیر" خر شد! حیف گم و گورش کردم.
آن شب اولین باری بود که مانا را میدیدم. گمانم آن روزها موهایش بلند بود! با مزه اینکه سالها بعد یکی از بهترین دوستان و همکارانم شد.
Labels: همشهری